گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۰ ب.ظ

قلعه حیوانات در ربع قرن گذشته

اولین بار که کتاب " قلعه حیوانات" را خواندم، 16 ساله بودم. دانش‌آموزی تنها که درس تاریخ را به قول فروغ، دیوانه‌وار دوست می‌داشت! مفاهیم مرتبط با انسان،‌ تاریخ و اجتماع،‌ تکانم می‌داد و زنده‌ام می‌کرد. عاشق تاریخ بودم و از آن‌جایی که برای یک دختر نوجوان، آن‌هم بچه آفتاب مهتاب ندیده‌ی یزدیی مثل من، شیفتگی به مفاهیم صرف، ملموس و قابل تعریف نبود،‌ ترجیح میدادم که خود را عاشق معلم تاریخمان ارزیابی کنم.

آن آدم شریف و خردمند،‌ با عنایتی پدرانه به عواطف پرشور من دیگ معنا را بار گذاشته بود و با معرفی کتابها و نشریات مختلف می‌کوشید آش ماندگاری از آن حال ناماندگار بپزد! نوبت به قلعه حیوانات که رسید خودش برایم آورد.

کتاب را خواندم و از بیرحمی عریان ماجراهایش به خودم لرزیدم. یادم هست که با یک مداد،‌ تک‌تک تناظرهایی را که بین ماجراهای پیرامونم و اتفاقات کتاب می‌دیدم در حاشیه صفحات می‌نوشتم (آن‌روزها تازه سرود ملی را عوض کرده بودند!)

یادم هست قبل از این‌که فرصت کنم و روی حواشی پاک‌کن بکشم،‌ برادر بزرگم آن را دید و حسابی دعوایم کرد. بعد خوب خوب پاکش کردم اما این مشقی بود که با همه بامزگی و غم‌انگیزیش در ذهن من حک شده‌بود.

بسیار پریشان شده‌بودم، دختر احساساتی درونم تکلیفش را نوشته بود و دختر چریک و انقلابی درونم مسلسلش را روی شانه گذاشته‌بود و آماده بود تا به ناپلئون شلیک کند و توسط سگ‌ها ریزریز شود! در این لحظه بود که معلم تاریخ دوباره ظاهر شد.

معلم تاریخ با آن سبیلهای پرپشت و هیکل درخت‌آسایش (بعدها فهمیدم که به رتباتلری که 

بچه‌ها میگفتند و من نمی‌شناختم خیلی شبیه بود J)  برایم جمله‌ای از بالزاک نوشت:


خواستن، سوختن است. توانستن نابودی است. دانستن حیات است.


سوختنِ خواستن و نابودیِ توانستن را می‌شناختم اما حیاتِ دانایی مفهوم مبهمی بود که مرا به فرداها متصل می‌کرد و حسی تازه بود.مفهومی که مثل یک شمع کوچک، وسط تاریکی سنگین قلعه حیوانات نشست و تا امروز به رغم هر‌چه باد و طوفان نامراد، کم وبیش روشن مانده است.

این جمله را در تمام این سالها بارها و بارها نقل کرده‌ام با دوستانم، سر کلاسها،‌ با معلم‌هایم و... اما هنوز برق تازگی و عمقش کم نشده و هنوز روشنم می کند.

وقتی هم که تبعیت از باکسر (‌به رغم واقع‌بینی تلخ بنجامینی) را در نوشته‌های آقای شعبانعلی دیدم باورم به خرکاری بیش‌تر شد! البته خرکاری خردمندانه در مسیر دانستن و بینش و سیستم‌. دانش و بینش و باور به سیستم به جای فرد، شاید مانع سلاخی آن‌همه آرمان و پاکبازی باکسر می‌شد... آخ این بار هم مثل 16 سالگی، برای باکسر کلی گریه کردم.
چه میخواستم بگویم؟ پاک فراموشم شد!‌ چند روز پیش کتاب "قلعه حیوانات"‌دوباره به دستم

 رسید. یک دوست خیلی خیلی عزیز، برایم فرستاده بود و یک همشهری مهربان و زلال و 
متممی، زحمت آوردنش را کشید. دست هردوشان درست! نشستم و دوباره یک نفس 

خواندمش.

***








۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۳:۲۰
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ

اندوه چاقی!

این نوشته با تغییراتی به اینجا منتقل شده است.

 

 

۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۳۱
نجمه عزیزی
پنجشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۵ ب.ظ

خواب تکراری خانه پدری

کلا آدم خواب بینی هستم و زیاد خواب می‌بینم،‌اما یک تم خواب هست که بارها دیده‌ام: 

خوابی خاص در خانه پدری!

نه از آن خانه‌ها که کاشی‌های حوض بزرگش آبی است و از تولد پسر بزرگ تا عروسی نوه کوچک را به خود دیده و میوه‌های رنگارنگ مهمانی های خانوادگی توی حوضش بارها رها شده است! نه از همان خانه‌ها که به اقتضای جیب خانواده بارها عوض شده و هنوز هم آرام نگرفته است.

خوابم سالهاست که با یک محتوا در خانه‌های مختلف پدری دور دور می‌زند. در خانه نصرآباد، خانه امیرآباد، خانه سیلو و خانه بزرگ منتظرفرج می‌پیچد و می‌چرخد و تلاش میکند ناآرامی بیداریم را سرحال نگه دارد.

خواب می‌بینم که یک‌دفعه سر‌می‌زنم به باغچه و می‌بینم چیزهایی که از آنها خبر نداشته‌ام و منتظرشان نبوده‌ام سبز شده‌اند،‌ بوته‌های فلفل سبز و گوجه و انواع سبزیجات. 

در خواب آخری، توی حیاط خانه آخری، بوته بوته تره جعفری کشف می‌کردم و هی ذوق می‌کردم و هی حیرت می‌کردم که: کی کاشتیم؟ مگر کاشتیم؟ 

***

پی‌نوشت:

این خواب چند روز توی ذهنم وول می‌خورد و به دلم بود که بنویسمش اما آنقدر ننوشتم که کم‌فروغ شد. موقع نوشتن به عبارت خواب آخری که رسیدم یادم افتاد که ورژن جدیدش را دیشبش دیده‌ام! خوابی که بی‌نوبت بدون توجه به نوشته نشدن خواب قبلی اکران شده بود! این بار جلوی حیاط پیش چشم پنجره‌ها چیزهایی سبز شده‌بود که ندیده‌بودم. بوته ها حسابی بزرگ بودند ولی باغچه عمیقا خشک بود. و دوباره:

 کی کاشتیم؟ مگر کاشتیم؟ چرا آب ندادیم؟ چرا آب نمی‌دهیم؟

هم خوشحال و هیجان‌زده بودم و هم شرمنده...

خواب‌هایم تا دم دروازه خودآگاه رسیده‌اند محاصره‌ام کرده‌اند و هی صدایشان واضح‌تر و بلندتر میشود. تا کی دلِ اسیر ِافسونم پیامشان را بشنود...

خوب می‌دانم که چیزهایی سر جایش نیست اما میدانم که این احساس مدام " یه چیزی سر جایش نیست" هم سر جایش نیست!

طفلک درونم به فغان آمده این روزها. شنا در آب‌های آرام رهیدگیم آرزوست.







۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۵
نجمه عزیزی
چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۱۰ ب.ظ

مریم میرزاخانی از زبان یک دوست و همدوره‌ای


(منبع عکس : وبلاگ منجیق)


***


من هم مثل خیلی از مردم از این که آن بانوی هم‌وطنِ دانا و زیبا و دوست‌داشتنی زندگی زمینی را وداع گفت خیلی متاثر شدم. اما مثل خیلی از مقوله‌های دیگر، هضم انواع و اقسام واکنشها در فضای مجازی برایم سخت بود. بخصوص آنهایی که سعی می‌کردند با تحقیر هر نوع رفتاری که در او نبود از او بت بسازند. 

اصولا صنعت بتگری این‌جور مواقع رونق می‌گیرد. کلا نمی‌دانم چرا بعضی‌ها سعی کردند به خاطر فوت مریم در دل دیگران  و خودشان عذاب وجدان و شرمندگی بیافرینند و اصولا چرا در اینجور مواقع، سنت زیبای سکوت در سوگ اینقدر نادیده گرفته می‌شود!

اما یکی دو روز پیش یاد خانمی افتادم که از هم‌دوره‌ای‌های ایشان بوده و قبلا وبلاگشان را می‌خواندم. خانم دکتر یاسمن فرزان. یادم امد که در فضای نرمال و بی‌هیاهوی آن وبلاگ خیلی احساس آرامش می‌کردم و مطالب مسئولانه و جالبش را خیلی دوست داشتم. چند داستان نوشته بودند که از خواندن آن‌ها بی‌نهایت خوشم آمد و یادم هست که پای داستان سارا کلی هم گریه کردم. 

اما با این‌همه، دون‌همتی و کم لطفی بود که هیچ‌گاه به شکل درخوری بازخورد ندادم. 

یک‌دفعه هم نمی‌دانم چه شد که کمتر سر زدم تا چند روز پیش. مطمئن بودم که روایت متفاوت و صادقانه‌ای از او خواهم خواند و همینطور هم شد. 

چند پست مرتبط ایشان با مریم را که خواندم روحم به احترام هر دویشان ایستاد و اشک در چشم کف زدم. احساس کردم چه درست و دقیق است این که:

همیشه خردمند امیدوار      نبیند به جز شادی از روزگار

 حالا ما هی توی سر خودمون و بقیه بزنیم! اصلا اینجور مواقع آدم باید صاف برود بنشیند پای دردو دل صاحبان اصلی عزا تا روحش از تنگنای تلخ عزا عبور کند و به آبیهای صاف و پاک " یادمان" و "بزرگداشت" برسد.

***

لینک پست‌های خانم دکتر در باره مریم میرزاخانی:‌

طبیعی و نرمال و از جنس زمان خود!





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۰
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ب.ظ

حال همه ما خوب است...باور کن!


پا را که به کوچه می‌گذارم هوا هنوز نیمه تاریک است آب برنجهای شسته شده را میریزم پای گلهای ناز توی باغچه. مدتی است حسابی جان گرفته‌اند و من حسابی احساس خود خوب پنداری می‌کنم.

راه می‌افتم هوای خنک و شفاف صبح را چنان فرو می‌برم که گویی واپسین دم حیات است و در این وانفسای ناماندگاری چه بسا که باشد.

یادم نرفته خیلی چیزها را که بدیهی و عادی بود و کم شد و استثنا و پای ثابت دعاهایمان، مثل برف و بارانهای بی‌دریغ رحمت که با پریشانی این زمین خسته و زخمی مدتیست قهر کرده‌اند. یادم نرفته زمستان غمناک شش سال پیش را که حتی حسرت به جان سرمای هوا شده بودیم. یادم نرفته که بهمن‌ماه با یک لا پیرهن، بغض کرده و ناامید کوچه‌ها را گز می‌کردم تا ناکجا...

خدایا سپاس که هنوز بلدم حق‌گزارانه نفس بکشم با تمام وجود،‌ خنکی و زلالی این صبح تمیز تابستانی را

رسیده‌ام به کوچه ارغوان و سگ‌ها دوباره دو طرف کوچه روان هستند. روزهای اول،‌وحشت مثل یک موج قوی،‌ از گردن تا شانه‌هایم می‌دوید اما از بروز نمی‌دادم و رد می‌شدم. ترسم هر روز کم‌رنگ‌تر شد و حالا به گمانم داریم دوست‌تر می‌شویم،‌با وجود ته مانده ترسم به آنها لبخند می‌زنم و به چشم‌های غم‌زده و عجیبشان نگاه می‌کنم.

کوچه باغ‌های مهدی‌آباد دلم را می‌لرزاند. الهی زنده نباشم اگر مقدر است که ساعات پایانی این درختان کهن را ببینم. باوقار و فروتنند این سایبانهای سبز بالای سرم و هر روز عهدم را با آنها تازه می‌کنم:‌

دعا از من دست از شما

به پارک می‌رسم در حالی‌که حرمت طبیعت دلم را ساکت کرده‌است. در سرتاسر مسیر می‌کوشیدم تا می‌شود نگاهم به آسمان باشد تا سیاهکارهای هم‌نوعان سرگردان را کمتر ببینم،‌اما پارک پر از هم‌نوعان است.

خواهرانم از هفت تا هفتاد ساله دور هم جمع شده‌اند و ورزش می‌کنند. خیلی کم پیش می‌آید یا من کم دیده‌ام که خواهرانم این همه تفاوت در ظاهر را برتابند و با مسالمت گرد هم جمع بشوند برای هدفی مشترک. شال صورتی و رژ لب گلی آن بانوی شصت ساله انگار با چادر گره شده پشت گردن آن خانم سی‌ساله هیچ تعارض و دعوایی ندارد. همگی در پیشگاه خدای سلامتی و شادمانی جمع شده‌اند و ورزش می‌کنند. به آن‌ها می‌پیوندم.

 در پایان ورزش وقتی دستهای هم را می‌گیریم و دعای زیبا و موزونی را که مربی به زبان فارسی می‌خواند تکرار می‌کنیم چشم‌هایم از اشک پر می‌شود.

در راه برگشت آفتاب کمی بالا آمده، پرنده‌ها هم بیدار شده‌ و غوغا به پا کرده‌اند. خوش‌حالم خوش‌حال و احساس می‌کنم حال درخت‌ها و سگ‌ها و پرنده‌ها و حال مردم شهرم در حال به‌تر شدن است.  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۰۱
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۳۰ ب.ظ

اعترافات یک خائن سرافکنده!

دروغ چرا من هم چند هفته ای است که آلوده اینستاگرام شده‌ام و گمان می‌کنم فهمیده‌ام که چرا وبلاگنویسها به سمت این لعبت افسونکار می‌روند و برنمی‌گردند! 

به پیج چند تا از وبلاگنویسهای سابق که دوست داشتم سر زدم و دیدم که چقدر کمرنگ و خلاصه‌نویس شده اند و چرا نشوند؟ ماهیت این ابزار همین است انگار. ابزاری که به شدت مخاطب محور است و در دامش که باشی به شدت در معرض خطر اعتیاد به بازخوردی و بدون این که بفهمی همینطوری بی هوا تو را فالوور فالوورهایت میکند. چشم وا میکنی و می‌بینی داری به ساز ذائقه آنها و با ریتم آنچه که بیشتر پسندیده‌اند می‌رقصی. آنچه بیشتر پسندیده می‌شود هم با توجه به تنوع ذاتی مخاطبین معمولا معلوم‌الحال است. انگار که شیرخشک باشد در مقابل شیر مادر! لذیذتر روانتر و جذابتر و البته بی‌خاصیت‌ و چاق‌کننده!

البته من هنوز معتادی در مرحله نوک زدن هستم و توان مشاهده خودم و رفتارهایم را دارم!‌ اینست که میفهمم وقتی ناخودآگاه لایکهای پستها را با هم مقایسه میکنم  تصمیمهای بعدیم در انتخاب موضوع کاملا تحت تاثیر قرار می‌گیرد

 در واقع اگر انتخاب را بسپاری به کودک نفس بدفرمای، احتمال بازنده شدن وبلاگ در مقابل اینستاگرام بسیار زیاد است. اما نسپار! بگذار مادر خردمند درونت تصمیمها را بگیرد و بگذار ذوق و فهم و خلاقیتت در همین دکه کم رونق و در مقابل همین خواننده‌های خاموش مفت‌خوان (که حالا به ارزش سلبی و ایجابشان بسیار پی برده‌ام!) قد بکشد و ببالد و به ثمر بنشیند. 

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۷:۳۰
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۴ ب.ظ

بهترین شکل ممکن



آخرین کتاب مصطفی مستور را ظرف بیست و چهار ساعت دوبار خواندم تا از حس بد خنگی و نفهمی دور شوم و حسم چندان هم توفیری نکرد.

 راستش همزمان با اولین کتابی که از ایشان خواندم  (روی ماه خداوند را ببوس) بی‌دلیل به دلم افتاد که اگر قرار باشد چیزی بنویسم باید به این آدم اقتدا کنم و کتاب آرمانیم چیزی از جنس قلم او خواهد بود. اما نه با من گنجشک نیستم خیلی ارتباط گرفتم و نه با این یکی! البته شاید اگر همینجوری و بدون انتظار بالا میخواندم نظرم فرق میکرد!

شاید هم شیکی و فرهیختگی بالایی میخواهد فهمیدنش که من ندارم. اما به هرحال که در این حدود یک سال به چاپ پنجم رسیده و نظر آدمها زیادی را جلب کرده است. (شاید هم خیلیهایشان با الگویی مشابه الگوی فکری من جلب شده باشند!) 

***

اینجا در باره این کتاب چیزهای مهربانتری نوشته شده است.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۴
نجمه عزیزی
شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۷ ب.ظ

آن قماش مسلمانی که ما بلد شدیم...

جایی مطلبی خواندم راجع به انسانیت و تعادل و مهربانی و ادب پرسنل بیمارستان یکی از کشورهای خارجی. نوشته بود و پرسیده بود که چرا مسلمانی در آنها بیش از ماست؟ و احتمالا میخواست بپرسد چرا مهر و ادب و تعادل در آنها بیش از مسلمانان است؟

دلم خواست بگویم:‌آنها با عقل و مغز و دودوتا چهارتایشان به این نتیجه رسیده‌اند که مهربانی و ادب و تعادل،‌جواب میدهد. شاید اگر مسلمانی یا آن قماش مسلمانی که ما بلدیم مجالی برای دو دو تا چارتا و آزمون و خطا گذاشته بود ما هم بلد شده بودیم.

اما مسلمانی یا این قماش مسلمانی که ما بلدیم فقط یادمان داده که دستور بشنویم و تسلیم باشیم و روح زندگی را فقط در رابطه‌اش با مرکز ببینیم و توجهی به اجزایش نداشته باشیم. مرکزی قدرتمند و جدی،‌که یکی است و یکی است و فقط یکی!

نه آن یکی که در قصه‌های کودکانه برایمان می‌خواندند،‌همان که یکی نبود و بسیار بود و در دل همه چیز جریان داشت. شاید اگر مثل قصه‌های کودکی آن "یک" را باور کرده بودیم بلد شده بودیم در یک‌یک اجزای هستی از جماد و گیاه و جانور و همنوع،‌ روح و قداست و معنویت و خدا ببینیم.

 آنوقت اینهمه سرگشته و سرسپرده در چاه خود فرو نمیرفتیم و تقدس را فقط در یک کانون بی‌جزئ و تاریک و مبهم نمیجستیم. تقدسی آنقدر نامعلوم که جز اطاعت از چند دستور مبهم راهی برای بیانش نمیشناسیم.



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۲:۴۷
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۳ ب.ظ

راه هنرمند خود خودم!

تعریف کتاب راه هنرمند را اولین بار از زبان گیس‌گلابتون شنیدم. وقتی خواندمش واقع لذت بردم و احساس کردم اصل جنس است. اما اجرای تمرینهایش دشوار و عجیب به نظر میرسید و کتاب کار نشد برایم.

چندی پیش شاهین خان کلانتری  دوست خوب متممی را به عنوان تجلی عینی عمل به فرامین این کتاب در وبلاگش ملاقات کردم و باز سعی کردم نوشتن صفحات صبحگاهی را از سر بگیرم. و باز سخت بود!

البته در عنفوان میانسالی هستم و این را آموخته‌ام که سخت بودن دلیل قانع کننده‌ای برای شروع نکردن یک کار خوب و ضروری نیست. اما آنقدرها هم برای کودک درونم ارزش قائل هستم که اگر سخت بودن یک کار بعد از بارها انجام دادنش باز ادامه پیدا کرد و بیشتر هم شد حتی، باید در ذات آن یا کیفیت اجرای آن تردید کرد. 

به فرمان کودک رمیده درون، تردید کردم و گذاشتمش کنار. 

اما چند روز است که به کشف جدید و جالبی رسیده‌ام و گیر و گره کارم را یافته‌ام. مساله اینست که جولیا خانم برای صاف کردن مسیر هنرمند درون مدام تکرار کند که صفحات صبحگاهی را باید فقط نوشت و به محتوا عنایتی نداشت و همین سهلگیری بلای جان من شد در پیگیری این رسم خوب و خش!

یکی دو روز است که تصمیم میگیرم در باب موضوع مشخصی بنویسم و قسمت لذت‌بخش و خودبان این آیین مقدس بر من رخ نموده است.

می‌نویسم و می‌نویسم و می‌نویسم...

***

زنده باد جولیا کامرون (زنده هست؟) 

زنده باد گیس‌گلابتون

و زنده باد شاهین کلانتری. 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۳
نجمه عزیزی



یکی از دوستان از یاد هست میگوید و چه رسم شیرینی!

***

گوشه گوشه حال زندگیم به صدای استاد شجریان گره خورده است و وقتی خبرها یا شایعه‌های تلخ  را میشنوم دلم از هزار گوشه‌ی گره خورده کشیده میشود و روحم درد میگیرد. 

اول اول ماجرا دقیقا یادم نیست اما فورانش را یادم هست. عمویم دو کاست برایم آورده بود، "نوا" و "ماهور" و با این دو تا بود که...آغاز شد! 

کلاس دوم دبیرستان بودم و بیش از هر زمان دیگری از کلاس شیمی بیزار و از معلمش دور و هراسیده. نشسته بودم سر کلاس و چشم دوخته بودم به پنجره باز آن طرف کلاس و سلول سلول وجودم بال بال میزد که برسد خانه و با سر برود توی ضبط صوت!‌ نازیبایی آن کلاس کسالت بار و آن لحظه‌های کشدار خاکستری آنقدر زیاد بود که زیبایی اشتیاقم برای نوا قشنگ گل کرده بود میانش.

 آنقدر "نوا" را گوش داده بودم که صدا با وضوح در گوشم طنین انداخته بود:

باااااز آ...باز آ که رووووی در قدمااانت بگستریم...

بعد از اینهمه سال زیر و بم آوا و نوایش را از برم اما تکراری نشده برایم. در تمام این سالها هر چند وقت یک بار شعرهای ناب نازنینان می‌رفت و جای کلمه کلمه‌اش را در زیر و بم صدای ایشان پیدا می‌کرد و مرا میکوباند سینه دیوار!

کدام از کدام بهتر بود؟ نمیدانم. 

به خصوص در سالهای دانشکده، هر کدامش جایی و وجوری اول می‌شد. هر کدام جایی و جوری و به اقتضایی طرحی می‌شد گوشه پوستی یا شعری یا تصمیمی یا حتی نم اشکی. 

و اما نابترین لحظه‌های بیست سالگی را بگو که لب بسته از طعام و شراب،‌ بر تن زنده کوچه سهل‌ابن علی قدم برمیداشتم با شتاب،‌ سوی خوان آسمانی و سوی گوهرهای اِجلالی... و چقدر همه چیز با هم در صلح بود،‌ دین و دنیا، تن و جان، عرفان و ایمان...

***


ای کبوتر گیج ناگاه!‌ آرام بگیر!‌ امان بده!‌ فرصت بده!‌ دست کم اندازه گفتن بخشی از ناگفته‌ها...بگذار خسرو سبزاندیش و پاکیزه جانمان نفسی تازه کند...



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۹
نجمه عزیزی