گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۳۸ ب.ظ

هزار باده ناخورده هست در بن تاک...


خرد و نجابت تو بود یا پاهای کودکانه امید من؟ 

آن که بلند شد و همه کوچه‌ها و خیابانها و خانه‌ها را دوید و دوید و سر نرسید...

***

چه کسی می‌داند فتنه، کار زلف پریشان تو بود یا نگاه بی‌زنهار من؟




***

عجالتا گمان مبر که به پایان رسید کار مغان


***

لینکهای مرتبط

خرداد 95

خرداد 90



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۳۸
نجمه عزیزی
پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۲۱ ب.ظ

یک خودافشایی دردناک!

 هیچ نمی‌دانم که دقیقا الآن کجای مسلمانی ایستاده‌ام. اما از عنفوان نوجوانی با محتوای برخی دعاهای مفاتیح، خیلی ارتباط برقرار می‌کردم در یک پست فنا شده از وبلاگ قبلیم نوشتم که دوره دبیرستان، چطور نفس حق یک معلم کاردرست، حلاوت فرازهایی از دعاها را به من چشاند و توانست ورای نیاز، شیفته‌ام کند به راز و نیاز.

عبارتهای نابی که او توجه من و دوستانم را به آن جلب کرد جوری از زیبایی معشوق حرف می‌زدند که تلویحا بر شعور عاشق هم در فهم آنها تاکید می‌کردند و دریچه‌ای می‌گشودند رو به ابدیت جان. 

ابدیتی که در مواجهه با آن نه تنها قدر نامنتهای  "‌او" که قدر رفیع خودمان را هم یادمان می‌انداخت و بی‌هوا قد می‌کشیدیم و رعنا می‌شدیم مقابلش و ناغافل زیبا می‌شدیم پیش نگاهش. 

اما پیشتر هم گفته بودم  که با فرازهای زیادی متواضعانه دعاها ارتباط برقرار نمیکنم و نمی‌فهمم چه چیزی را می‌خواهد اثبات کند!

اجساس می‌کنم که، -آه و فغان کردن که:‌ذلیل و حقیر و مسکین و مستکینم!- هم شان معبود را نازل می‌کند و هم عزت نفس ستایشگر را.

گاهی دلم میخواهد به همان زبان عربی دربیایم مقابلش که: مگر نه این که "من هانت علیه نفسه فلاتامن شره" ؟

حالا اینطوری که من بزنم توی سر خودم،‌تو سرفراز می‌شوی یعنی؟

نه! تویی که با تحقیر من حال کنی شاید بازتاب عقده مچاله شده حقارت در وجودم باشی شاید هم انعکاس توهم پادشاهان حقیر زمینی

اما هر چه باشی حبیب لطیف و رازآمیز و قشنگ خودم نیستی! 

با اینهمه کاش می‌توانستم مثل نوجوانی کتاب دعا را بردارم و با خوبهایش صفا کنم و از روی بدهایش سر بخورم و رد شوم. 

یک چیز سفت زبر مکدری بین من و آن روزها فاصله انداخته و دلم یک جور آرام بیصدا و غریبی تنگ است...

***

فکر کنم وقتش رسیده که کتاب دعایم را بنویسم.






 



۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۱
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۱۵ ق.ظ

برای درویش

تا یادم میاید همیشه دغدغه طبیعت داشته‌ام و برای ساحت آدمهای پاک نیت و دلسوخته‌ای که در راه کم رهرو پاسداری از زیست بوم قدم می‌گذارند، احترام زیادی قائلم. یکی از نیکترین و تاثیرگزارترین این خوبان، محمد درویش است.

با ایشان هم مثل برخی دیگر از بزرگان،‌از طریق سایت دکتر شیری آشنا شدم. سایتشان را از چند سال پیش میخواندم اما چند ماه پیش که لینک کانال تلگرامیش به دستم رسید و توانستم به فایلهای صوتی متعددی که از برنامه‌هایش گذاشته بود گوش بدهم بیش از پیش متاثر شده‌ام از ماجرا! و همانطور که گفته‌ام هم بیم و هم امیدم فزونتر شده است.

این شعر را به مناسبت روز جهانی محیط زیست به ایشان تقدیم میکنم:


پا نهادی به روی مرکب پاکیزه خویش

پا زدی، حرف زدی با دل مردم، درویش!

پا زدی آهوی رعنا وسط جنگل شیر!

وسط جنگل ماشین وسط منطق قیر...

پا زدی حرف زدی از همه آنچه گذشت

همه انچه که بر ما و بر این دامن و دشت

اعتمادی، نفست بر دل و جان بنشانَد

پیش هم،‌هم غم و هم شوق نهان بنشانَد

درد را می‌شمری حال دلت غمگین است

کوله‌بارت ولی از مرهم آن سنگین است

مرحبا باور آیینه دلان را بشمار!

که در این خانه مبادا تبر و اف به شکار!

که در این خانه چرا حال درختان خوش نیست؟

خاطر جنگل و دریا و بیابان خوش نیست؟

بال پروانه و دریاچه و باران زخمی

گم شده شادی تن، بال و پر جان زخمی

خاکمان خسته شد از منطق چسبنده قیر

آسمان هم شده با دود و سیاهی درگیر

شهر دل بسته به ماشین و به دود و دم آن

روگذر، زیرگذر، جاده، اتوبان،‌میدان

ننگمان باد، وطن در کف صیاد نهیم

شرممان باد که خاکش همه بر باد دهیم

چه کسی جز خود ما راه نفس را سد کرد؟

چه کسی با خود ما با خود انسان بد کرد؟

منگ و خوابیم ولی کاش برآید نوری

بشکند حیله تاریکی و آرد شوری

یادمان آورد این خانه نه خانه، خود ماست

تا برقصیم به سازش، سرپا، پابرجاست

کاش باران بشویم و بنشانیم بهار

همه خورشید شویم و همه با هم بیدار

***

"سرفرازی نه متاعی است که ارزان برسد

سحر آن نیست که با بانگ خروسان برسد

سحر آن است که بیدار شود اقیانوس

سحر آن است که خورشید بگوید نه خروس"

***

دو بیت آخر وام گرفته از شاعر خوب افغان، محمدکاظم کاظمی


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۱۵
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ق.ظ

حیلت رها کن اما پروانه نشو! پلنگ شو!

بعد 18 سال معلمی گمان میکردم گمشده سیستم آموزشی، عشق است. اما با تحمل دردی ناکوک و تلخ بلد شدم که اشتیاق است. 

گاهی عشق در دل بچه ها هست اما محک نخورده و از نوع به میدان نیامده و هزینه نپرداخته‌اش.

آموختن، نوعی از عاشقی است و شیرین است. یعنی شیرین است اگر عاشقی باشد و عاشقی عاشقی نیست اگر شوری در میان نباشد و شور در میان نخواهد بود اگر دشواریی نباشد

فرهاد بودن آسان است وقتی خسرویی نباشد وقتی شیرین شرطی نگذاشته باشد وقتی تیشه و بیستونی در کار نباشد. مجنون بودن راهیست هموار وقتی ظرفی نشکند، بیابانی احاطه‌ات نکند و وقتی لیلی حراج شود!

بعد از این همه سال دارم بلد می‌شوم که گاهی باید خسرو باشم یا حتی بیستون و بیایان و گاهی حتی تیشه!

بعد این همه سال دارم شکوه معلمی را پشت این طبع پروانه‌وار یواش و کسل‌کننده پیدا می‌کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۳
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۴ ق.ظ

بهار وبلاگستان

زمانی خیلیها به خصوص آبجیهای گلم وبلاگ داشتند،‌ اما این روزها خیلی گفته می‌شود که دوره وبلاگنویسی دیگر به سر آمده و کاری شده است دمده.

اما من حس می‌کنم درست حالا وقت وبلاگ است. حالا که دمده شده و شوشوها و جیگرهای مامان رحل اقامت در اینستاگرام افکنده‌اند و انبوه جملات نغز و کپی، بی‌مالیات ،‌پیست می‌شوند در کانالها و گروه‌های مجازی،‌ وبلاگستان مثل تهران ده روز اول سال،‌خلوت و آرام شده و دقیقا حالا وقت وبلاگ‌نویسی است.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۱۴
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۳۸ ب.ظ

بهار بیست و یک سالگی

یادش بخیر بیست سال پیش. چقدر شور و هیجان داشتم از نه بزرگی که گفته بودیم. خیلی نمی‌دانستم به که بله گفته‌ام،‌ دروغ چرا؟ حتی خیلی هم نمیدانستم به چه چیزی نه گفته‌ام. فقط خوشحال بودم که توانسته‌ام خارج از برنامه‌ریزی اصحاب قدرت، انتخاب کنم. حس نوجوانی را داشتم که برای اولین بار توی چشم همه نگاه می‌کند و می‌گوید: من هم هستم!    

توی خیابان پلاکارد هنرمندان را دیدم که نوشته بود:‌ او آمد، پرده و پر بگشایید! خیلی تعجب کردم. مگر چه اتفاقی افتاده! 

یادش بخیر!‌جوانی بود و سرخوشی و گیجی. وزن کم و کنجکاوی زیاد و هزار لایه پرسش و حجاب که در این بیست سال پرده پرده و نه چندان کم هزینه فروافتاد. 

خوب بود. اما از گذشتنش بیشتر از خودش خوشحالم. 

***

سوال بی ربط:

چند سال دیگه مثل سال 76 دوباره ماه رمضون میفته توی پاییز؟  :) 



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۸
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۰۹ ق.ظ

امشب همه میکده را سیر بنوشید...

جمعه صبح در حالی که قلبم توی دهنم بود از نگرانی زیر و سفت و آزاردهنده‌ای که نمی‌شد انکارش کرد تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و در پیاده‌روی خانوادگی دانشگاه یزد شرکت کنم. گفتم تا فردا خدا بزرگ است، اگر مثل آن روز شوم داغدار شدیم دوباره که خب کمی به تن و جانم قبل از گرفتاری صفا داد‌ه‌ام و اگر راه زندگی روان بود می‌توانم به عنوان یک جشن پیروزی پیش از موعد روی آن حساب کنم و چه خوب بود!
می‌دویدم و عجیب هماهنگی بود بین قدمهایم که بر آجرفرشهای دور حوض محوطه میکوبیدم و حال پریشانم که بیم و امید را درست یک اندازه با هم داشت و حامد همایونی که آنقدر حال این دوران ملت را خوب فهمیده که مرغ عزا و عروسی همه شده!
***
 
هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید
که امشب سر هر کوچه خدا هست
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست
نه یک بار و نه ده بارو که صد بار
به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست
خدا هست و خدا هست و خدا هست
امشب همه میکده را سیر بنوشید
با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید
دیوانه و عاقل همگی جامه بپوشید
در شادی این کودک و آن پیر زمین‌گیر و فلان بسته به زنجیر و زن و مرد بکوشید
امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت نخور
ای جان برادر به خدا حسرت دیروز عذاب است
مردم شهر به هوشید...؟
***
موسیقی فاخر و اصیل هر دوران البته جایگاه ویژه خود را در ذهن و اندیشه اهل آن دارد و گمان می‌کنم با همه ناواردیم در این مقوله میتوانم خودم را مخاطب و درک‌کننده بخش زیادی از آثار آن بدانم. اما هر چه میگذرد بیشتر میفهمم که موسیقی پاپ را هم باید گوش بدهم و از دوست داشتن و متاثر شدن از آن شرمسار نباشم چرا که آینه روشن حال مردم هر دوران است و قرارگاه مطمئنی برای دیدار من با بخشهای مهجور وجود خودم و دیگران.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۰۹
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ق.ظ

به احترام ممل

به احترام ممل که وسط منجلاب زندگی از هم پاشیده‌اش نشست تا اومدن چسب پیچش کردن بردنش کمپ. 

به احترام ممل که قدمها را طی کرد و برگشت تکه تکه زندگیشو جمع کرد گذاشت کنار هم. 

به احترام ممل که از اول اول ممل بود اما تصمیم گرفت که بذاره از خودش ببرنش بیرون، 

تصمیم گرفت اعتماد کنه و شد ممدآقا!‌ 

ممد آقای بچه‌ها و همسر ناامیدش که حالا دیگه خسته و ناامید نیست.

منم چند وقته که تصمیم گرفته‌ام که خودمو چسب پیچ کنم و استفاده‌ام از اینترنت و بخصوص تلگرام لعنتی را مدیریت کنم. هر روز که یک ساعت متمم بخوانم یا یک پست دست اول در وبلاگ بگذارم یک ربع حق وبگردی و تلگرام برای خودم گذاشته‌ام و همه چیز خیل لذت‌بخش و آدم‌وار شده انگار، حتی نت گردی و تلگرام.

***

 کمترین خوراکی که به این حال خوش میتونم برسونم بیشتر و بیشتر خواندن و نوشتن است، بخصوص حالا که به تدبیر معلم خردمندم چشم‌های باکیفیتی که اینجا را می‌خوانند خیلی بیشتر از قبل شده.

ازت متشکرم معلم خردمند

برایم ارزشمندید چشمهای باکیفیت!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۲۴
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۵۳ ق.ظ

تاج قربانی

خردی نکرده خود نشده پیر می‌شویم

بر چارمیخ واقعه زنجیر می‌شویم

شوق سپید رد شدن از ابرها به دل

از اوج بال خویش سرازیر می‌شویم

با دست خود به دست قفس قفل می‌زنیم

قربانی قساوت تقدیر می‌شویم

با اینهمه در آنسوی یک آرزوی دور

از خواب خویش بر شده تعبیر می‌شویم

من خواب دیده‌ام پس از این سالهای کور

در چشم خیس آینه تکثیر می‌شویم

می‌آید ن همیشه بهاری که جای نان

با لقمه‌های نور و نوا سیر می‌شویم

***

(شعری از دوران نوجوانی)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۵۳
نجمه عزیزی
پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۳۸ ب.ظ

آن مرد رمز و راز

راهی نشان کودک معمار می‌دهی

 

او را به رسم آینه هشدار می‌دهی

 

از کوله‌بار روشنت ای مرد رمز و راز

 

یک ارمغان فراتر از انکار می‌دهی

 

می‌جوشی از تلاطم انگشت‌های خاک

 

از ابر آیه می‌رسد و بار می‌دهی

 

شوقی می‌آوری که مرا می‌برد ز خویش

 

شوری برای شستن انکار می‌دهی

 

این خاک تشنه را وسط یک کویر محض

 

مازندرانی از گل و گلزار می‌دهی

 

مازندرانی از دل باران و عطر موج

 

پیچیده در تبسم آن یار می‌دهی

 

جویای راز می‌شود این طفل تازه پای

 

داری دوباره دست دلش کار می‌دهی!

 

 

***

 

 

 

***

***

 

دکتر رازجویان هر چه گذشته زنده تر و زلالتر و روحتر شده است. بیشتر می‌خندد و کمتر حرف می‌زند و طنین حرفهای شاعرانه‌اش بیشتر توی گوش آدم می‌ماند. دیروز مهمان همان سیاق حرفهایش بودم و وقتی برخاست و از کوله پشتی کوچکش کتاب شعرش را بیرون آورد حیرت کردم. میدانستم شعر می‌خواند و شعر میفهمد اما این که شاعر باشد و در این حجم و با این کیفیت را خبر نداشتم. بی‌وقفه نشستم به خواندن و هی از پله‌های وجد بالا رفتم.

 

 

ورای انکار نام مجموعه شعردکتر رازجویان است در اثنای سالهای 88 تا 94،‌ سالهای خانه نشینی که میتوانست پر از خاموشی و افسردگی و ناامیدی باشد.دست جادوی هنر و معنا درست، که رنج و اندوه و شوق را تبدیل کرد به این کلمات سبز و ناب. 

***

    اینجا و اینجا معرفی مختصری از ایشان نوشته شده است.

***


پادکست تعدادی از آثار این مجموعه با صدای ناقابل من:

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۳۸
نجمه عزیزی