آن قماش مسلمانی که ما بلد شدیم...
جایی مطلبی خواندم راجع به انسانیت و تعادل و مهربانی و ادب پرسنل بیمارستان یکی از کشورهای خارجی. نوشته بود و پرسیده بود که چرا مسلمانی در آنها بیش از ماست؟ و احتمالا میخواست بپرسد چرا مهر و ادب و تعادل در آنها بیش از مسلمانان است؟
دلم خواست بگویم:آنها با عقل و مغز و دودوتا چهارتایشان به این نتیجه رسیدهاند که مهربانی و ادب و تعادل،جواب میدهد. شاید اگر مسلمانی یا آن قماش مسلمانی که ما بلدیم مجالی برای دو دو تا چارتا و آزمون و خطا گذاشته بود ما هم بلد شده بودیم.
اما مسلمانی یا این قماش مسلمانی که ما بلدیم فقط یادمان داده که دستور بشنویم و تسلیم باشیم و روح زندگی را فقط در رابطهاش با مرکز ببینیم و توجهی به اجزایش نداشته باشیم. مرکزی قدرتمند و جدی،که یکی است و یکی است و فقط یکی!
نه آن یکی که در قصههای کودکانه برایمان میخواندند،همان که یکی نبود و بسیار بود و در دل همه چیز جریان داشت. شاید اگر مثل قصههای کودکی آن "یک" را باور کرده بودیم بلد شده بودیم در یکیک اجزای هستی از جماد و گیاه و جانور و همنوع، روح و قداست و معنویت و خدا ببینیم.
آنوقت اینهمه سرگشته و سرسپرده در چاه خود فرو نمیرفتیم و تقدس را فقط در یک کانون بیجزئ و تاریک و مبهم نمیجستیم. تقدسی آنقدر نامعلوم که جز اطاعت از چند دستور مبهم راهی برای بیانش نمیشناسیم.