گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۴۳ ب.ظ

اصلاح‌طلب بودم از وقتی که هنوز وجود نداشت.

 

‌سال شصت، یک غروب تلخ تابستان، بینوا و غمگین نشسته بودم ته یک کوچه بن‌بست.

کوچه بن‌بستی بین دو خانه هر دو مادربزرگم. به خاطر پیراهن قرمزم خجالت می‌کشیدم بیرون بیایم. در آن هنگامه تنها چیزی که برای هیچ کس مهم نبود پیراهن مشکی بچه پنج ساله بود. شهید تازه آورده بودند، شهیدی آنقدر نزدیک که با وجود خردسالیم میتوانستم داغش را حس کنم. کز کرده بودم ته کوچه بن بست و دل رفتن به هیچ یک از دو خانه را نداشتم. یک طرفم گریه و فغان بود و افتخار به لاله خونین کفن هفده ساله‌مان و یک طرفم سکوت سرد بود و دل‌نگرانی نفسگیر برای زندانی بیست‌و‌شش ساله‌مان و جمله تلخی که به زبان نمیامد اما شنیده می‌شد و تا مغز جان را می‌سوزاند: ‌می‌خواستید نگذارید برود جبهه!

با لباس قرمز چهارخانه نشسته بودم ته کوچه بن‌بست و با دل کوچک داغدار و وحشت‌زده‌ام آرزو می‌کردم از ته این کوچه راه دیگری باز شود. راهی که به هیچ یک از آن دوخانه نرسد. با همه بچگیم می‌فهمیدم که در این ماجرا هیچ کس نباید ببرد یا ببازد. می‌فهمیدم که شور ویرانگری دو طرف را تسخیر کرده  و می‌فهمیدم چه اینوریها به آرمانهای پرشور انقلابیشان برسند و چه دق‌دلی آنوریها اساسی خالی شود، اولین سقفی که ویران میشود سقف خانه ماست.

حس میکردم یکی باید باشد جایی وسط اینهمه نابودی، یکی که بودن را بلد باشد و انسان را و مهربانی را. یکی باید باشد که پل بزند بین این دو خانه و سقفی بسازد بر سر همه اهالی خانه‌های اینوری و آنوری از جنس تحمل و گفتگو. میدانستم تا این سقف نباشد هیچ پنجره‌ای نخواهد توانست قلب هیچ دیواری را تسخیر کند.

این روزها دوباره سقفها بالای سرم می‌لرزد و ترسی شبیه آن سالهای دور وجودم را در هم می‌فشرد. 


۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۴۳
نجمه عزیزی
پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۱۹ ب.ظ

سرطان و تحریم و از این قبیل چیزها!


پارسال همین موقعها بود که پرستار مریض عزیزی بودم. مریضی که خیلی دیر به سرطان پیشرفته اش پی برده بودند و بدن به شدت ضعیفش اصلا تاب مبارزه با آن را نداشت. پزشکها تصمیم گرفتند سلولهای سرطانیش را نشانه بگیرند و به انهاحمله کنند، اما حمله شان زودتر و بیشتر از آن سلولها به خود او اصابت کرد. عزیزمان خیلی زود با تحمل درد و رنج بسیار زیادی که شیمی درمانی به ارمغان آورده بود با زندگی وداع کرد و داغش را به دلمان گذاشت. 

سیستم درمانی حمله محور را دوست ندارم . 

خیلی سال است که دوست ندارم و در این سالها فهمیده ام که سیستمهای درمانی دیگری هم هستند که خیلی ملایمتر و آسانتر بدن را تقویت میکنند تا عرصه بر عامل بیماری زا تنگ شود و بدون هزینه و آسیب به میزبان، بدن را ترک کند.

این روزها با رفقای تحریمی چانه میزنم، مثل فریاد ماهی زیر آب. خفه میشوم از بس که نمی فهممشان. رفقا معتقدند اگر میتوانی حمله کن به سرطان و اگر نمیتوانی قهر کن بگذار، مرض،‌سرطان و میزبان و من و تو را با هم نابود کند. شهوت نابودی را در چشمهای این عزیزان میبینم و حتی بیشتر از سرطان از آنها میترسم. 

احساس میکنم حتی اگر به معجزه، سکان در دست اینان بیفتد باز هم با هیچ چیز مثل تمام شدن و تمام  کردن حال نمیکنند.


۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۱۹
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۰۷ ق.ظ

قشنگم در آینه تو!

دخترک نشسته بود در قاب تصویر و تماشایش می‌کردم. غمگین بود و بالاخره زبان به درددل باز کرد. می‌گفت:‌ پدرم را دوست دارم. خیلی خیلی بیشتر از مادرم.  خیلی حس تلخ و ناهنجاریست. می‌شود راجع به آن حرف نزد. می‌شود تظاهر کرد لبخند زد در آغوش کشید،‌اما با دل نمیشود صادق نبود.

از حال دل بی‌ادب ناهنجارش دلگیر بود. باور داشت که  آدمیزاد،‌ کانون مهر و عطوفت و لطافت را طبیعی است که خیلی زیاد دوست داشته باشد.

خیلی وقت است که جای و جان و حال مردها و زنها و به خصوص پدرها و مادرها را زیر نظر دارم و این را فهمیده‌ام که خیلی وقتها آنچه یکی ندارد نشان از بخل دیگری است و آنچه یکی دارد نشان از سخاوت بی‌حساب دیگری است که آنقدر بخشیده و نگرفته که دستهایش و درونش خالی شده. یک روز بالاخره به خود آمده و می‌بیند که خالی و زشت شده و مذبوحانه و مظلومانه تلاش می‌کند عزت نفس باقیمانده‌اش را پاس دارد. اما چون بلد نیست تبدیل می‌شود به یک آدم خودستای دوست نداشتنی.

کاش می‌توانستم به دخترک یاد بدهم که پشت این خودستایی معصومانه و دوست نداشتنی،‌یک عمر " دیده نشدن" و "تحسین نشدن" را بفهمد. شاید درد دوست نداشتن و حتی خود دوست نداشتنش خوب شود کم کم.


***

پائولو کوییلو هم در داستانی از کتاب "زهیر" این ماجرا را به نوعی در قالب روایت دو اتش نشان تعریف کرده است.



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۰۷
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۳۷ ب.ظ

لو لو میاد میخوردت!

برنامه روزانه ای نوشته ام که تک تک اجزایش را بسیار دوست می‌دارم.

هم دوست می‌دارم هم کلی حالم را خوب می‌کند و هم زندگیم را آسان.

وقتی همه اجزای برنامه را با هم رعایت می‌‌کنم مواهب کلش خیلی بیشتر از جمع اجزای آنست

و به شدت احساس آدمیت و پیشرفت می‌کنم.

امروز در خلسه پیاده روی به این فکر میکردم که واقعا چرا برای من پرهیز از اهمال،

اینهمه به ترس از یک لولو یا شوق یک قاقالی لی، وابسته شده است؟

به عنوان یک مادر و یک معلم، جواب این سوال میتواند

گره های زیادی برایم بگشاید.

چندوقت پیش مبلغ قابل توجهی پول به همسرم دادم تا به ازای تیک خوردن برنامه‌ام،

ذره ذره ازش پس بگیرم!

خوب بود. برای یک هفته خوب بود. اما بعد از آن خیلی تلخ و خجالت بار بود،

این که در این سن و سال هنوز نمیتوانم از پس خودم بر بیایم

آنهم برای پابندی به این روتین شیرین و کارگشا.

خلاصه که این هفته دوباره عزم برنامه دارم،

این بار نه قاقالی‌لی در کارست نه لولو!

انجامش میدهم. عزم و اراده هم نمیکنم. همینجوری یواش دور از چشم نفس بدفرمای!

البته احتمالا اینجا نوشتن هم نوعی تعهد است و مراتبی از لولو یا لی‌لی

اما حتما نوع شیکتر و آبرومندانه‌تر آن.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۷
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۲۹ ق.ظ

هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

 هستیای درونم،‌ ذوق کرد سر دوباره برگشتن به خانه

و آرتمیسم کمی دلش گرفت.

هی به خودم گفت کار اونیه که تو رو پیدا کنه نه اونی که تو پیداش کنی! گوش نکرد.

باید کمی خلاف می‌کردم. 

در شرایط بد عاطفی همه حق دارند بلکه موظفند کمی خلاف کنند.

کمی بادام و فندق و پسته شور جویدم!

و فهمیدم در مواقع افسردگی بادام از بقیه آجیل بیشتر جواب میدهد، 

هم ترد است هم کمی سفت، مزه چرب و شیرین و شورش با هم غوغاست،

یک شکلات تلخ نسبتا بزرگ را ذره ذره و با لذت مزمزه کردم،

پشت بندش هم دو تا چایی پررنگ پر از مزه هل و بهارنارنج دادم بالا.

به بچه ها هم آزاد باش دادم بابت خرید هله هوله آنهم نه از پول عیدیهاشون،

بالاخره افسردگی مادر مسری هست و اگر دیر بجنبد به بچه ها هم سرایت میکند!

خلاصه که عالمی دارد افسردگی ...

***



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۹
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۲۱ ق.ظ

او و همسفرش...



  آجرها را دو ردیف می‌چیند روبروی هم و کتری را روی آن سوار می‌کند.

سه چهار بته خار خشک دو سه تا کنده زیرش، چهار پنج تا هم رویش، 

یک کبریت لای بته ها و ساعتی بعد قل قل آب جوش...

این فکر را با آخرین جریه اولین چای هیزمیش می‌نوشد:

چه انحصارطلبند موور*ها

تمام سطح باغ را برداشته اند، هم از ریشه تکثیر می‌شوند، هم بذر میپاشند.

کار بلدی می‌گفت حتی نیم سوخته‌شان از تنور بیرون بیفتد هم ریشه میکند.

یاد بائوبابهای شازده کوچولو می‌افتد،

یاد سرطان،

یاد هر انرژیی که میگوید:‌"من" و میزاید:"من" و تمامی ندارد

علفهای دیگری هم در باغ هستند، علف ازرشک، سلمک، قرفه و حتی خاکشیر،

علفهای خوشحالی که وقتی پیدایشان شد و به دانه رسیدند دیگر جاخوش میکنن توی زمین،

اما هیچکدام مثل موورها نیستند. آنها با ریشه های درشت و غده‌مانندشان خاک را فلج میکنند 

و برای هیچ حیات دیگری فرصت نمیگذارند.

چشمش را به باغ میدوزد،‌به باغ نجیب و فروتن،

باغی که سفره طبیعت محجوب کویریش را پهن کرده روی خاک،

نه فراز و فرود کوه و دره نه راز و رمز آبشار و رود، نه صدای چشمه،

چند درخت میوه که با چهار دیوار محصور شده و جیره ماهیانه آب که وارد میشود 

چرخی میزند و تمام!

جیره‌ای که حیات باغ بی بروبرگشت در دستهای او است.

-------


چای حسابی دم کشیده، این بار دو تا میریزد

برای خودش و برای همسفرش که آن سوی باغ با موورها کلنجار میرود.

همسفر همه وجاهتش را در پیژامه و پیراهن خاکی پیچیده و خالصانه بیل میزند.

خوب میداند که انرژی در بازوان او بیکار و خفته است و بدنش را میآلاید

و درون بیل، تبدیل کننده‌ی دردی است به درمانی!

چراکه این علف برای دل این خاک درد است 

و برای دل گوسفندها درمان

و به این ترتیب،‌

                 کار

معامله‌ای همه سود است به نفع او و علف و زمین و گوسفند،

که دایره را کامل می‌کند.

تزاحمی در کار نیست،

چیزی دور ریخته نمی‌شود،

اصلا دوری در کار نیست!

همه چیز نزدیک است و در دوور**.

دایره در دایره چرخه ها میچرخند و همه چیز را در سفری روشن از خویش به خویش بدرقه میکنند.

او و یارش برآنند که با چرخه ها مهربان باشند

و هوایی این آرزوست که هر جمعه به باغ میایند.

-----

دیرزمانیست که آدمیزاد تازه خوری را کنار گذاشته 

چون انرژی ذخیره زمین را به چنگ آورده

و چرخهای ماشینها به کار افتاده‌اند، تا برای آدم و به جای آدم کار کنند.

چرخهایی که انرژیهای زمین را میبلعد و می‌چرخد و می‌چرخاند

 و چوب لای چرخ چرخه ها می‌گذارد،

 اشرف مخلوقات بلد شده که بایستد و برخورد.

او که روزگاری نه چندان دور با آب و باد و خاک و خورشید می‌رقصید

اهنگ تن خویش را هم از یاد برده 

و مات و مسحور تمدنی شده که برای بقای خویش هزار افسانه بافته است.

افسانه ‌های بیهوده‌ای مثل این که ماشینها رام و مطیعند

و با آنها میشود بر همه چیز فرمان راند، بی هیچ بهایی.

و این که دور رقصیدن به آهنگ طبیعت سر آمده

و زمان رژه رفتن با تنها ریتم باقیمانده رسیده است:

همه چیز برای من، هرچه زودتر و هرچه زیادتر!

رژه ویرانگری که مجال نمیدهد جای خالی " خودمان" را در زندگیهایمان حس کنیم.

دیوانه این شده‌ایم که به هربهایی و از هر طرف گسترش یابیم، 

وای که چقدر به موورها شبیه شده ایم!

-----

غم و خشم و هیجان وجودش را در هم میفشرد

بلند میشود و سطل زباله تر را از ماشین میاورد 

و گوشه خالی زمین چال میکند همراه خشم و غم و هیجانش.

خوب میداند که با یک گل بهار نمی‌شود، 

اما تن و روح او به گوش سپردن به ندای زمین نیاز دارد،

و به رقصیدن و چرخیدن با چرخه ها.

همسفر هم با خوراک ظهر گوسفندها از راه میرسد،

زمین نفس می‌کشد،

درختها و علفها و گوسفندها لبخند می‌زنند،

او و همسفرش هم ...



-------------

* موور: بر وزن طور! نوعی علف که توصیفش آمده

**دوور: بر وزن موور!



























۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۲۱
نجمه عزیزی
شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۲ ق.ظ

پت و مت و چت و تلگرام!

1- اونقدر از گذاشتن اشتباهی پیامم داغ کردم که چند تا اشتباه دیگه هم پشت بندش انجام دادم

2-وقتی از راست و ریس کردن اوضاع ناامید شدم رفتم بخوابم.

3- دیدم خیلی دلم میخواد شعر بگم ولی نای بلند شدن نداشتم.

4- همه روح و انرژی سرودن در یک رویای پر ماجرا دمیده شد! خوابم ترکیبی ار تاریخ معاصر بود و سریال شهرزاد و افسانه سلطان و شبان !

مصطفی زمانی قرار بود الکی شاه بشه و بعد محبوب مردم شد و شاه سرشو زیر آب کرد. نکته اش این که تمام افکار و حس و حال محمدرضاشاه را میشنیدم. معجونی بود از خیرخواهی و تکبر و ضعف نفس و سادگی و....  خوابم خیلی با کلاس و کامل با اوج و گره و فرود و همه چی تدوین شده بود.

5- کله سحر بلند شدم شعرم را گفتم:


زمانی از فلک آزاد بودی

به آواز بنانی شاد بودی

تو را کالک و ‌راپید‌و‌ پوستی بود

ترنمهای باغ دوستی بود

نگهبانی اگر میکرد پیجی

و یا با پست می امد پکیجی

تو تا شب شوخ و شنگ و لول بودی

ولی کی اینچنین گاگول بودی؟!

الا ای دختر دوران قاجار!

نشین آرام اینجا کنج تالار!

از آشوب مجازستان جدا شو!

حقیقت شو کبوتر شو رها شو!

نشین در انزوای اندرونی!

نپرس احوال دنیا را که چونی!

گرامافون بنه اندر کنارت!

بزن فالی به همراه سه تارت!

پیامی هم اگر که بود این بار

به دست کیسه چاپار بسپار!

و یا دیدی کبوتر اندر آفاق،

پیامت را به او بنمای سنجاق!

چرا در تلگرام علاف گشتی؟

و سلطان سریر گاف گشتی؟!

نشستن، لال در کنج سکوتی،

از آن خوشتر که سوتی پشت سوتی!

***

ببند انگشتها را محکم و سفت!

"حیاط خانه"* را چندی بده لفت!

اگرنه دست کم این پند بشنو!

کمی آرامتر، محتاطتر، رو!

تو را سوگند به روح پت و مت!

ازین پس همزمان دو جا نکن چت!

--------


*:  گروه تلگرامی دانشکده( محل سوتی مزبور)



۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۲
نجمه عزیزی
شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ب.ظ

جاده الهام

دوستی داشتم در سالهای دانشکده 

که به دنیای احساس و الهام و... با دیده‌ی ظن و گمان نگاه می‌کرد.

البته حس می‌کردم که تحت تاثیر قرار می‌گیرد اما چون نمی‌توانست تحلیل کند کلافه می‌شد و گیر می‌داد.

یک‌بار یقه‌ام را گرفت که: یالا بگو! شعر چطور سروده می‌شود؟

دوستم مریم خیلی زلال و صادق و البته خیلی پیله و پیگیر بود،

بنابراین چاره‌ای ندیدم جز این که خوب حواسم را جمع کنم،

تا لحظه‌ی وقوع شعر را به دام بیندازم.

ظاهرا اینطوری می‌شد که،

اول چیزهایی از جنس درد، اندوه یا شوق احاطه‌ات میکنند و حالت عوض می‌شود.

به حال جدیدت عادت نداری،

ناامن است، متزلزل است و ناآشنا.

با این که خوب است اما نمی‌توانی به آن خو کنی.

دست و پا می‌زنی که برگردی،

بعد کلمات و تعابیر ظاهر می‌شوند،‌ انگار در غربت یک سلول انفرادی کسی به دیدنت میاید،

کسی که می‌تواند از تو خبر ببرد و تو را خبر بیاورد.

کلمات می‌رقصند و می‌آیند و می‌روند و تو تماشا می‌کنی 

و می‌جویی که کدامشان با هیجانت همفاز هستند

و هی رد میکنی! 

نه! نه! این نبود. این یکی هم نه!

کلمات ادامه می‌دهند و تو ادامه می‌دهی.

بعد احساس میکنی که دیگر در هیجانت محاط نیستی، بر آن مشرفی!

و بعد کم کم کلمات رام می‌شوند و آرام 

و شعر طلوع می‌کند.

کجای این جریان در اختیار و کنترل شاعر است؟

معمولا اول آن نیست. 

یعنی رسیدن به آن اندوه یا شوق که بی‌قراری را هدیه بیاورد، معمولا مسیرخطی و روشنی ندارد،

دست کم من بلد نیستم هوشیارانه به سمتش قدم بردارم،

به نوعی زاییده مسیر اسرارآمیز زندگیست.

من فقط بلدم دلتنگ آن حال بشوم و تشنه‌ی آن.

بلدم دور و برش قدم بزنم و منتظر باشم.

اما می‌دانم که، 

خوب بلد است که مثل یک عطسه‌ی نارس، همه‌ی مقدماتش را بفرستد اما خودش نیاید!

همانطور که بلد است گاهی بی‌مقدمه بیاید و بپاشد به سر و روی زندگیت!

در قدم اول اختیار با اوست،

می‌ماند گشوده بودن و اندوه یا شوقت را در آغوش گرفتن و بارور شدن.

بارور که شدی دیگر از تولدش گریز و گزیری نیست.

در مسیر شعر گفتن،

خیلی معلومم نشده که کجاها کنش هستم و کجاها واکنش،

اما می‌دانم که اگر راهی معمولی برای رفع،‌دفع یا سرکوب غم و شادیم پیدا کنم،‌ (کاری که خیلی وقتها می‌کنم)

شعر نیامده بر‌خواهد گشت.

***

مریم خیلی از این ماجراها خوشش نیامد.

حس کردم دوست داشت بگویم روح‌القدسی چیزی میاید بسته را تحویل می‌دهد و می‌رود!

این که من می‌ایستم و گزینش می‌کنم،‌

گویی از لطف و رازآلودی قضیه کم می‌کرد برایش.

شاید هم مریم کوچولوی شاعری را در درونش به بند کشیده بود 

که دوست نداشت باور کند می‌شود 

در این مسیر، نقش فعالانه‌ای هم داشت. 


 

   


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۷
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ب.ظ

برگی زرد نمیشود مگر با دانش خاموش تمامی درخت

چقدر تکه تکه شده‌ام.
بخشی از وجودم سهم تقصیر خود در همه فجایع عالم را باور دارد.
همان بخشی که میداند بلد بوده ام گاهی حتی دانسته و به عمد، خطا و بلکه غلط کنم.
همان بخش هست که میتواند شهوت کنجکاوی و عطش زدگی نسبت به هیجان و خبر تازه (ولو دلخراش) را بفهمد.
خوب میشناسمش و مدتهاست که خوراکش نداده‌ام تا فربه تر نشود. 
بلد است ژست احساس مسئولیت و لزوم اگاهی به خود بگیرد اما میدانم که از فاجعه تغذیه میشود.
آخرین بار سر ماجرای منا مچش را گرفتم .این بار هم تا توانستم از رسانه فاصله گرفتم تا نبینم و نشنوم
نه طاقت فکر کردن به حال آدمهایی را داشتم که معلوم نیست ذوب شده اند یا له و لورده یا مسموم
و نه طاقت تنفر از خریت بچه هایی که سر همزمانی چندین بی توجهی از چند طرف 
آماج خشم و نفرت همگان شده اند.
این بخش از وجودم در مقابل حادثه پلاسکو احساس عذاب وجدان دارد.

بخش دیگری هم هست که زیبایی همدلی و همدردی مردم در مقابل فاجعه ها میبیند و تحسین میکند.
به آن بخش هم خیلی نمیتوانم افتخار کنم. آرزو دارم رشد و بلوغ مردمم را در سهیم شدن شادمانی و آرامش ببینم.
این بخش مرا یاد یک زخم بزرگ در فرهنگمان میندازد. زخمی به نام غم پرستی!

اما مادری در وجودم هست که نشسته این وسط کنار آوار،
و مویه میکند دلخراش.
صدایش از همه بلند تر است
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۴۱
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۴۵ ق.ظ

معلم هایم...

حق مسلم هر آدمی داشتن نقطه ضعفهای شخصی است!
این را گفتم که جرات کنم به یکی از نقطه ضعفهای بزرگ و شیرینم اعتراف کنم:

من به شدت مستعد ارادت بیمارگونه به معلمانم هستم.

از کودکی نسبت به کسی که دریچه‌ی تازه‌ای بر ذهنم میگشاید چنان شیفته می‌شوم 
که تا مدتی همه‌ی شاخ و برگهای اضافی ادراک را قطع می‌کنم و می‌نشینم به تماشای او. 
گفتگوی سهیل رضایی با محمدرضا شعبانعلی که آنها را معلمان خودم میدانم،
آب در خوابگه مورچگان بود. 
کمی فقط کمی حس کردم که این ارادت بیمارگونه در کدام خاک ریشه دارد.
سهیل رضایی را تازه پیدا کرده ام، اما شعبانعلی معلم شگفت انگیزی است.
چنان سریع رشد می‌کند و از جنازه‌گذشته‌اش رد می‌شود،
که فرصت نمی کنی و جرأت نمی‌کنی شیفته‌اش شوی.

شنیدن گفتگوی این دو معلم نازنین را به هرکس شور خودجستن در دلش می‌تپد پیشنهاد می‌کنم.






۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۰۸:۴۵
نجمه عزیزی