سفید و سیاه یواش، در داستان "ر ه ش" رضا امیرخانی
"ارمیا" را در چهلسالگی خواندم و اصلا خوشم نیامد؛ اما مطمئنم در بیستسالگی اگر میخواندم چه بسا گریه هم میکردم برایش؛ از قماش همان اشکها که برای "از کرخه تا راین" ریختم. "منِ او" را زودتر خواندهبودم، حوالی سی و آن را خیلی دوستداشتم، یعنی خیلی شیک و تکنیکی و "آدم حس کنه چقدر سخته این مدلی" نوشتهشدهبود، با اینحال جذابیتش در اوایل دهه سی همراه خیلی چیزای دیگه فروریخت رفت پی کارش.
"ر ه ش" را اما صبح دومین روز سال نو یکنفس خواندم و بسیار خوشم آمد. با اینحال صمیمانه امیدوارم که هر چه زودتر، چه بسا قبل از پنجاه سالگی تاریخ محتوای "ر ه ش" هم آنقدر گذشتهباشد که دوستش نداشتهباشم و آن را ماجرایی قدیمی قلمداد کنم، "ارمیا" و "لیا" به شدت منتشرشدهباشند و ر ه ش، مثل خاطرهای تلخ و باورنکردنی تبدیلشده باشد به شهر.
"ر ه ش"، همان سبک نوشتن شیک را دارد و همان بیقیدی و همان بازی با کلمات و عبارات و آیات و روایات! امّا این بار با مضمونی که دقیقا در اوج تأثر و آسیبپذیری از آن هستم:
طبیعت، شهر و بشر زیانکار
الآن حس میکنم باید به زمزمههای بخشی از ذهنم پاسخ بدهم که: به نظرم "رضا امیرخانی"، هرچه که هست خودش هست. از قضا این "خودش" یک وقتهایی خیلی با مقاصد سیستم جور بوده و یک سکوی پرش ساخته برایش و گُلکرده اما نمیتوانم یا شاید دوستندارم باورکنم که قلمبهمزد باشد. امیرخانی در خودش و با خودش نگاهکرده و شاهد بوده و پیشآمده و در این مسیر هرچه دیده و فهمیده تعریف کردهاست.
دردی که امروز از حال خراب شهر از هم گسسته و وارونه میکشد، بر جان و دل من هم هست از قضا و باعث میشود خیلی ارتباط برقرارکنم با سطرسطر این نوشتهاش.
شخصیتهای "ر ه ش" خیلی واقعیتر و خاکستریتر از قبلیها هستند. نه "لیا" سرتاپا پاکیزگی و صفاست، نه "علا"، جور ناجوری که هیچ کجا ردّی از خوبیش نبینی. البته "ایلیا" را اگر دست و پای بلوری بچههایم را ندیدهبودم شاید باور نمیکردم و نمیپذیرفتم که بچه پنج ساله این همه شعر و استعاره بفهمد و بسازد امّا خب دیدهبودم دیگر!
کارهای عجیب و غریب "ارمیا"ی این قصه هماهنگ آرمانهای آش و لاششده و خستۀ این روزهای خودم هست که ناامیدانه بر بالینشان پرستارم ، دست و پازدن "لیا" برای زندگی برای زنبودن و برای بهترشدن حال خانه و شهرش را از درون حس میکنم و حال خوش ایلیا را در صحنه پایانی داستان ...آخ اگه بارون بزنه!