آجرها را دو ردیف میچیند روبروی هم و کتری را روی آن سوار میکند.
سه چهار بته خار خشک دو سه تا کنده زیرش، چهار پنج تا هم رویش،
یک کبریت لای بته ها و ساعتی بعد قل قل آب جوش...
این فکر را با آخرین جریه اولین چای هیزمیش مینوشد:
چه انحصارطلبند موور*ها
تمام سطح باغ را برداشته اند، هم از ریشه تکثیر میشوند، هم بذر میپاشند.
کار بلدی میگفت حتی نیم سوختهشان از تنور بیرون بیفتد هم ریشه میکند.
یاد بائوبابهای شازده کوچولو میافتد،
یاد سرطان،
یاد هر انرژیی که میگوید:"من" و میزاید:"من" و تمامی ندارد
علفهای دیگری هم در باغ هستند، علف ازرشک، سلمک، قرفه و حتی خاکشیر،
علفهای خوشحالی که وقتی پیدایشان شد و به دانه رسیدند دیگر جاخوش میکنن توی زمین،
اما هیچکدام مثل موورها نیستند. آنها با ریشه های درشت و غدهمانندشان خاک را فلج میکنند
و برای هیچ حیات دیگری فرصت نمیگذارند.
چشمش را به باغ میدوزد،به باغ نجیب و فروتن،
باغی که سفره طبیعت محجوب کویریش را پهن کرده روی خاک،
نه فراز و فرود کوه و دره نه راز و رمز آبشار و رود، نه صدای چشمه،
چند درخت میوه که با چهار دیوار محصور شده و جیره ماهیانه آب که وارد میشود
چرخی میزند و تمام!
جیرهای که حیات باغ بی بروبرگشت در دستهای او است.
-------
چای حسابی دم کشیده، این بار دو تا میریزد
برای خودش و برای همسفرش که آن سوی باغ با موورها کلنجار میرود.
همسفر همه وجاهتش را در پیژامه و پیراهن خاکی پیچیده و خالصانه بیل میزند.
خوب میداند که انرژی در بازوان او بیکار و خفته است و بدنش را میآلاید
و درون بیل، تبدیل کنندهی دردی است به درمانی!
چراکه این علف برای دل این خاک درد است
و برای دل گوسفندها درمان
و به این ترتیب،
کار
معاملهای همه سود است به نفع او و علف و زمین و گوسفند،
که دایره را کامل میکند.
تزاحمی در کار نیست،
چیزی دور ریخته نمیشود،
اصلا دوری در کار نیست!
همه چیز نزدیک است و در دوور**.
دایره در دایره چرخه ها میچرخند و همه چیز را در سفری روشن از خویش به خویش بدرقه میکنند.
او و یارش برآنند که با چرخه ها مهربان باشند
و هوایی این آرزوست که هر جمعه به باغ میایند.
-----
دیرزمانیست که آدمیزاد تازه خوری را کنار گذاشته
چون انرژی ذخیره زمین را به چنگ آورده
و چرخهای ماشینها به کار افتادهاند، تا برای آدم و به جای آدم کار کنند.
چرخهایی که انرژیهای زمین را میبلعد و میچرخد و میچرخاند
و چوب لای چرخ چرخه ها میگذارد،
اشرف مخلوقات بلد شده که بایستد و برخورد.
او که روزگاری نه چندان دور با آب و باد و خاک و خورشید میرقصید
اهنگ تن خویش را هم از یاد برده
و مات و مسحور تمدنی شده که برای بقای خویش هزار افسانه بافته است.
افسانه های بیهودهای مثل این که ماشینها رام و مطیعند
و با آنها میشود بر همه چیز فرمان راند، بی هیچ بهایی.
و این که دور رقصیدن به آهنگ طبیعت سر آمده
و زمان رژه رفتن با تنها ریتم باقیمانده رسیده است:
همه چیز برای من، هرچه زودتر و هرچه زیادتر!
رژه ویرانگری که مجال نمیدهد جای خالی " خودمان" را در زندگیهایمان حس کنیم.
دیوانه این شدهایم که به هربهایی و از هر طرف گسترش یابیم،
وای که چقدر به موورها شبیه شده ایم!
-----
غم و خشم و هیجان وجودش را در هم میفشرد
بلند میشود و سطل زباله تر را از ماشین میاورد
و گوشه خالی زمین چال میکند همراه خشم و غم و هیجانش.
خوب میداند که با یک گل بهار نمیشود،
اما تن و روح او به گوش سپردن به ندای زمین نیاز دارد،
و به رقصیدن و چرخیدن با چرخه ها.
همسفر هم با خوراک ظهر گوسفندها از راه میرسد،
زمین نفس میکشد،
درختها و علفها و گوسفندها لبخند میزنند،
او و همسفرش هم ...
-------------
* موور: بر وزن طور! نوعی علف که توصیفش آمده
**دوور: بر وزن موور!