گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۴۰ مطلب با موضوع «دلنوشته و شعر و رویا» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۴ ق.ظ

شوق تجلی...

 

،سال ۷۶ یه غروب سرد و اسرارآمیز زمستون

،پشت پرده تالار پنج دری دانشکده

...تکیه داده بودم به دیوار و پاهای سستم توان نگه داشتنم را نداشت انگار

،رفیقم با همون ایمان وحشی لریش

 :هلم داده بود توی دعاهای قشنگ

أَنَا طَالِبٌ کَالْحَیْرَانِ

 لا أَدْرِی أَ فِی سَهْلٍ هُوَ

... أَمْ فِی جَبَلٍ أَمْ فِی أَرْضٍ أَمْ فِی سَمَاءٍ أَمْ فِی بَرٍّ أَمْ فِی بَحْرٍ

وَ أَنْتَ الَّذِی تَقْسِمُهُ بِلُطْفِکَ

 وَ تُسَبِّبُهُ بِرَحْمَتِکَ...

...

،غرق بودم توی هزار ابهام تلخ و شیرین

،شوق تجلی دست و پا میزد توی وجودم

:مشت می کوبیدم به تخت سینه خدا که

!د لا مصب! خوانده نشوم که ورق نمیخورم ،ورق نخورم که نوشته نمیشوم...

!خودت خواستی کتاب باشم ...مرا خشتی نخواه لای دیوار  طویله ای متروک

...!مرا بخوان ...بلند بخوان ...بگذار بفهمم چی نوشته ای چی بنویسم...

...

اونقدر غرق مشت و اشک بودم که دستهایش را

 :روی سرم حس نمی کردم و صدایش را نمی شنیدم که

!جوجه من! حرف دهن من نگذار

...گنج مخفی بودن را بر خودم نپسندیدم ، برای تو هم نمی پسندم

...

سالها گذشته و حالا دارم

:باور می کنم که

مشک آنست که ببوید

 

عطار هم آنست که عطر مشکش را بگوید به هزار زبان... 


 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۴
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۳ ق.ظ

توبه از می...

مادامی که دلت دریا نشده آنقدرکه

شراب را بنوشی و جام را رها کنی،

یاد بگیر

یا از سر خم بنوشی یا از  فنجان خودت....

یه روز معلومت میشه که راست گفت:

باده در جام است لیک از جام نیست!

و باده در جان توست نه جایی دور...

و جان تو حاضر است ، همین لحظه همینجا.

و ازینرو ست که

خماری، کفر است و رنج، ناشکری!

****

 

متاسفم به خاطر گشوده نبودن بر لذت لحظه های  بیشمار رحمت خدا،

شرمسارم از همه نسیمهایی که میوزد،

در لحظه های سر در گریبانی من.

شرمسارم از

همه طلوعهایی که میشکفد،

و همه مهتابهایی که می درخشد...

تویه میکنم از تشنه مردن زیر باران ....

توبه میکنم....

 

 

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۰ آذر۱۳۹۳ساعت ۱۳:۵ بعد از ظهر توسط سایه |
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۳
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ق.ظ

مرگ بر دشمن

خاطره ای از 13 آبان چند سال پیش

 

در آن روز زیبای پاییزی بحث کلاس، به امنیت و مراقبت خانه رسیده بود و از قضا ساعتی قبل از آن از مدرسه فرزندم آمده بودم و صداهای کودکانه و ناهماهنگشان در گوشم طنین انداز بود که شعار میدادند ومرگ دشمن را میطلبیدند . از بیهودگی شعارهای سلبی حرف زدیم، از اینکه مرگ دشمن نوعا چرا باید هدف ما باشد؟ ما آرمان و هدفی داریم که به سمت آن میرویم و در این مسیر اگر مانع یا مزاحمی وجود داشت سعی میکنیم از شر آن در امان باشیم. به خانه ها نگاه کردیم که یکی ایمن میشود با دیواری عظیم و ساکت...با این دیوار هم داشته ها و درون خود را میپوشاند تا امکان برنامه ریزی برای متعدی احتمالی را از بین ببرد و هم مرز خود را پنهان میکند تا به "ما"ی  محله بپیوندد و نیروی عظیمی را متجلی کند. دیواری که کاری به همگان ندارد اما اگر نااهلی از نا راهی قصدش کند، سرنگون شود!

و خانه ای دیگر، مرز ومحدوده خود و آنجا که تمام میشود را به خوبی نشان میدهد و بر متفاوت و متمایز بودن خود تاکید میورزد، از سویی عناصر جمالی و لطیف خود را بر سیمای شهری خود حک میکند. میزان دارایی و تمکن صاحبخانه را بر صورت بیرونی خود شناسنامه میدهد و در نهایت همه این آلارمها و دعوتها، بر چشم همه مخاطبین، اعم از آشنا و غریبه و دزد، نیزه و خنجر میکشد( نرده های محافظ) تا متعدی  نتواند داخل بیاید. دومی را تشبیه کردم به شعارهای ما که اسرار درونی و هدف و آرمان خود را بیخیال شده ایم و همه چیز را همه جا جار میزنیم و با خنجر شعارهای سلبی بر دشمن حمله میبریم و به تدریج، حمله، میشود سیمای ما و بر دوست ودشمن وغریبه میتازیم، چون بقیه قسمتهای وجودمان را از یاد برده ایم و به جای درون بر بیرون متمرکز شده ایم و هدفمان شده جنگیدن با دشمن و به تدریج خود جنگیدن!

تصور کن اگر یکباره از خواب بیدار شویم و ببینیم همه دشمنانمان به تیر غیب دچار شده اند چه احساسی پیدا میکنیم؟ آیا سرود دیگری برای هم صدایی تمرین کرده ایم؟ طفل دبستانیی که صبح زود مرگ بر دشمن گفته، آفتاب که زد، پای به سیستم آموزشیی مینهد که در بطن خود بیگانه از ماست و تا بومی شدن وزنده شدن راه دراز و کم رهرویی دارد، در مدرسه ای که با معماری   کلیشه ای و صنعتی و تکراری ساخته شده و پس از آن به خانه و خیابان و ماشین وسبک زندگیی قدم میگذارد که برای تاکید بر هویت خود، از ابتدا مقاومت چندانی به خرج نداده و همینک نیز، خود بودن و بومی بودن، آرمان وهدفش نیست.

برای کسی که سرود "خود بودن"، "زنده بودن" و " الهی بودن" را تمرین نکرده، به گاه اجابت، نفرینها نای آواز زندگی نمیماند، یا خاموش میشود یا پی دشمنی دیگر میگردد!

گفتیم که طب وکشاورزی سنتی نیز بر تقویت سیستم ایمنی میکوشد تا جنگیدن با میکروبها و آفتها. به این ترتیب از بیماری فرصتی میسازد برای تجدید نیرو. اما طب و کشاورزی مدرن، با داروها و آفت کشها به جنگ میکروبها و آفتها میرود و به این وسیله علاوه بر مهاجمین به بدن و سیستم ایمنی آسیب میزند و در دراز مدت، میکروبها و آفتها را در مقابل سلاحهای خود واکسینه و مقاوم کرده و به جهش ژنتیکی آنها و قویتر شدنشان منجر میشود و دعای خیر آنها را بدرقه راه خود میکند!!

مبارزه با هر پدیده آن را تقویت میکند کاش به جای حمله و مبارزه، دفاع کنیم و راه نفوذ را ببندیم تا بتوانیم بر هدف و آرمان خود متمرکز شویم.

حرف آخر این بود: در جستجوی خود وهدف خود باشیم و با تقویت خود، خانه را از دشمن ایمن کنیم.  

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳ آبان۱۳۹۳ساعت ۲۰:۲۸ بعد از ظهر توسط سایه
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۶
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۳ ق.ظ

بعد بیست سال...

 

پس از مدتها تجسم و تخیل روی "مهر 93 دانشجوی دانشکده مون شدن" کاینات عزیز با مقداری خطا مرا نشانده روی صندلی تدریس...این ترم دو تا از غروبهای دانشکده دوباره سهم من شده...در و دیوار همانست که بود...شاگردام خیلی پویا و زنده و دوست داشتنی اند...ملکی و بابایی و رشیقی و...هنوز هستند...سی ساله ها پنجاه ساله شده اند ....وزیری مرده ،رازجویان دیروز منو نشناخت...آدمی که نگاه نافذ و زنده اش تا عمق روحم نفوذ میکرد آدمی که اون همه میشناختم اون همه تشویقم میکرد اونهمه باورم داشت احوالشو که پرسیدم سرشو انداخت پایین و دستپاچه جواب داد خیلی با محبت برخورد کرد تا نفهمم نشناخته...






دیشب تو خستگی بعد هشت ساعت کلاس غربت عجیبی وجودمو گرفته بود

ای زمان  بی پیر! واقعا هستی؟!

 

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۰ مهر۱۳۹۳ساعت ۱۰:۴ قبل از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۳
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ق.ظ

ز که آموخته بود...

هرچند، بم را

پیشتر، در خانه خویشاوندان منقل به بغل تجربه کرده بودم،‌

اما اولین خاطره معنا دارم از ارگ بم،‌ کنگره معماری و شهرسازی سال 78 بود.

اون چند روز انگار وسط جادوی اساطیر نفس می کشیدم،‌

اون فضای ناب مثل پدری بزرگ،

یک عالمه شاگرد و استاد را گرد هم آورده و شبها و روزهای باشکوهی را میزبان تعاملهایشان شده بود.

ماهم که دانشجویان سر به هوا بودیم و نهایت بهره برداریمان،

قدم زدن و از بر و دوش ارگ پیر بالا رفتن بود و فال حافظ البته!

نمیدانم بعد کدام شب روی کدام بام از کدام کوچه با مژگان فال حافظ گرفتیم:

دوش می آمد و رخساره برافروخته بود..

***

بعدش هم که اون صبح تلخ زمستانی سال 82

و خبر زلزله...

دیگه دل نکردم برم ببینم ارگ را

که یک عالم خاطره و لحظه را بلعید به یک آن و به آوار بدل کرد...

***

پریشب رفتم شب شعر یادداشت نو

شاعر بمی، حامد عسگری

شعری در حال و هوای زلزله،‌ خواند

که سال 78 و 82  را به هم گره زد و در هم پیچید...تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود

 

 

 

 

+ نوشته شده در شنبه ۸ شهریور۱۳۹۳ساعت ۱۶:۵۴ بعد از ظهر توسط سایه |
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۷
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ق.ظ

سفر سیمین...

 

شعرهای سیمین بهبهانی را از نوجوانی خیلی دوس داشتم...جالب این که تو قطار خیلی بهش فکر میکردم و شعراشو مرور میکردم و حتی در وزن های غیر متعارف و تاثیر گذارش تلاش میکردم یه چیزایی بگم...نگو راهی سفر بوده تو همون لحظه ها...روحش شاد...امیدوارم در سرایی که این 87 سال ساخته روزگار خوش و پر از عشقی داشته باشد

 

 

این شعرش را خیلی زمزمه میکنم:


بالا گرفته کار جنون؛ کولی، دوباره زار بزن! 
بغض فشرده می‌کُشدت؛ فریاد کن، هوار بزن! 

عشق است جمله هستی تو، جانت به نقد اوست گرو؛
انکار خویشتن چه کنی؟ برشو به بام و جار بزن! 

آتش گرفته جان و تنت، پوشیده بس نشد سخنت؟
شد تیره جان روشن تو؛ این پرده بر کنار بزن! 

«حق‌حق» فکنده حق‌طلبی - آخر نه کم ز مرغ شبی: 
دیوار خامشی بشکن؛ گلبانگ «یاریار» بزن! 

درگیرودارِ شورش تن، بشکن، بدر، ز ریشه بکن؛
دل را بکش ز سینه برون، بر فرق انتظار بزن! 

‏نه! این دلِ فضولِ تو را افزون بود شکنجه روا: 
گوشش بکش، ز خانه ببر، درکوچه‌اش به دار بزن! 

‏نه! نه! مباد این به جنون! کاین شب‌چراغ آتشِ و خون 
طُرفه‌ست؛ زو بساز نگین، بر تاج روزگار بزن! 

‏نه! نه! گل است این دل تو، زیبنده‌ی حمایل تو؛
سنجاق کن شلال بر او، بر دوش و بر، به کار بزن!

‏نه! نه! نگاه دار ولی؛ میعاد چون رسید، دلی 
‏چون مرغکی شکار شده، بر نیزه‌ی سوار بزن!

 

 

 

+ نوشته شده در یکشنبه ۲ شهریور۱۳۹۳ساعت ۱۹:۵۶ بعد از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۵
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۱ ق.ظ

دلشدگی زیر سقف خانه ام...


 

 

15 سال پیش توی همچین روزهایی،‌اسم یک غریبه،

 با مقدمه ای نه چندان طولانی،‌آمد توی شناسنامه ام...

بدون آشنایی خیلی مفصل و بدون تعلق چندان محسوسی

باورش کردم.

باور کردم که انتخابی تمیز و سالم است،

و می‌شود کنارش،‌زندگی را سفر کرد...

حضور یک پژوهشگر فنی رزمی کار، در کنار معمار شاعری گیج و دلشده،

طنزی غریب می‌نمود.

اما شاعر معمار گیج،‌ غریبترین و سخت ترین دلشدگی را سلول سلول و استخوان استخوان

روی دفتر وجود همین غریبه مشق کرد...

***

پیش از آن گمان می‌کردم،

 دلشدگی چیزی است که بر خانمان می‌زند و تسخیر می‌کند،

از دیوار میاید و بیخبر، مثل سیل

ویران می‌کند و اختیار می‌رباید،

رشته ای بر گردن می‌افکند و هرجا که خاطرخواه اوست می‌کشاند...

همه قراین اینطور می‌گفت،

آنچه خوانده بودم، آنچه شنیده بودم، آنچه دیده بودم و آنچه چشیده بودم

سرشار از چنین تصویرها و تصورهایی بود.

اما در زد، اجازه گرفت و از در آمد.

میهمان بود نه سیل، هوشیار بود نه مست و از آن مهمتر،

یک انتخاب و یک تصمیم بود نه یک ناگهان صیاد...

دانستم که زیر یک سقف و در کنار هم خانه،

دلشدگی، علت نیست نتیجه است.

عامل و انگیزه نیست، محصول و پاداش است و دقیقا به همین خاطر

بسیار انسانی و ستودنی است...

دانستم زیر سقف یک خانه که باشی،‌

عاشق شدن، فعلی خود بخودی نیست

که هر کاری را برایت آسان کند

زیر سقف یک خانه، باید تصمیم بگیری عاشق شوی و عاشق بمانی

دشوار یا آسان...

با چنگ و دندان،

 شخم بزنی، بکاری، بداری، بباری، صبر کنی

تا برویی از میان خودت

دانستم که زندگی،

 هیچ تعهدی برای شیفته کردن و یا شیفته ماندنت ندارد.

وقتی کسی را در همه تاریک و روشن وجودت سهیم می‌کنی

خیلی از خستگیها و حقارتها و قسمتهای بی کلاس زندگیت را می‌بیند

تو هم می‌بینیش،‌بدون سانسور

بوی جوراب وصدای آروغت را هم شنیده و تو هم شنیده ای...

کسی که همراه همیشه ات هست

 شاید گاهی، کنار آبی، پای سروی، شعر حافظ هم برایت بخواند

اما هزار تا تصویر زمینی دیگر هم کنار آن تصویر برایت خلق می‌کند...

دویدن دنبال نان و آّب و خانه و قبضها و صورت حسابها، مریضیها

 و هزار واقعیت دیگر که لطیف نبودن و خوشمزه نبودنش،

 ذره ای از ضرورتش نمی‌کاهد...

و این تصویرهای واقعی و اجتناب ناپذیر

آن یک لحظه پای سرو را

مثل نگینی قاب میکند...

مثل جرعه ای آب خنک،‌وسط کویر، گوارا و زلال است.

نوش جانم...

***

و اما

این قسمت را یواشکی میگویم:

اگر چشیده باشی، طعم هیجان سیل بُردگی

 و فقط لحظه های با کلاس کسی را دیدن

و اگر چشیده باشی، سیل شدن و ویرانگری و فقط لحظه های باکلاست را عیان کردن

می‌فهمی که آغاز مشق دلشدگی زیر یک سقف

چقدر سخت و سخت و سخت است.

اما مثل هرمسیر سختی

مقصدی ناب و ارجمند را برای قدمهای خسته و زخمیت

تدارک دیده است... شک نکن.

چشم وا میکنی می‌بینی، خشک، از دریای شمال و جنوبت عبور کرده ای

و وسط کویر ماهی دریای خودت شده ای...

انگار که همیشه بوده ای...

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۹ مرداد۱۳۹۳ساعت ۸:۲۸ قبل از ظهر توسط سایه 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۱
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ب.ظ

من و شریعتی



یه وقتایی خیلی کلاس داشت

اما حالا ظاهرا بی کلاسی شده 

حرف زدن از شریعتی...

به هر حال که امروز نگاهم به تقویم افتاد

و یادم اومد که تو ایام  نوجوانی

چقدر در چنین روزی همه جا دنبال نشانه هاش میگشتم

قبل از خاتمی جزئ مناطق ممنوعه بود

و برای روح سرکش نوجوان من

جاذبه ای ویژه داشت

 

این مطلبم که یادی از او کرده بود را از آرشیو آوردم...

عاشورای یکی دو سال پیش نوشتم

 

بچه که بودم میرفتم روضه..قاطی بقیه..میدیدم  میشنیدم میخوردم..بزرگتر که شدم حس کردم یه جاهایی از کار میلنگد..نه رفتن به دلم مینشست نه نرفتن..شریعتی سر رسید و حرفهایی زد که انگار خود خود خودش بود.روح عصیانگر نوجوان مرا به آتش میکشید جمله هاش:..در این مکتب انسان تنها نیز مسئول است و هر کس بیشتر آگاه است بیشتر مسئول ...ای خونی که از آن گوشه صحرا میجوشی ومیخروشی..ایمان ما ملت ما تاریخ فردای ما کالبد زمان ما به تو وخون تو محتاج است..

بچه انقلاب بودم و آخر خلافم "گل صدبرگ"شهرام ناظری و "نوا"ی شجریان..دل و دلدار و خواب وبیداریم هم دکترشریعتی..کسی که مذهب رو به زوالم را لب دره فنا نجات داده بود...

 

..میرفتم مراسما..اما دفترچه به دست..نقد مینوشتم و تحلیل و..کمابیش این احوالات و به تبع آن خشم درونی و گاه بیرونی ادامه داشت و ...روزگار چرخید وچرخید تا رسیدم به مرز تاریخی مهر ۷۳ و ورود به دانشگاه...دانشکده معماری یه جور زیر پوستی و ظریف و نامرئیی فیتیله اشراق را کشید بالا..استهزائ پای چوبین استدلال و منطق و از این جور چیزا شروع شد ..برای من همیشه همینطوره وقتی زیادی توی یه خط پیش میرم آونگ حیات تصمیم میگیره برگرده و تا نهایت آنسوی طیف را در معرض تجربه ام بگذارد توی اون دوره هر چه که به نحوی به سنت و آیین بر میگشت رفت لای زرورق تقدس و احترام وهاله نور(!)..آغوش تسلیم و ولو شدن و شور وحال، خیلی خواب کننده تر و گرمتر و امنتر بود از عصیان وشک وجستجو...دفترچه را زمین گذاشته بودم ومیرفتم به نیت حال خوش و ....گردونه باز چرخید و چرخید و تاریخ اونجوری رقم خورد که دیگه برای درک خیلی چیزا گریز به تاریخ نیاز نبود...دیدم کالبد زمان ما اینهمه سال از خون این مراسما نوشیده وزنده نشده.. دیدم در چهره خیلی از ماها اگر بنگرند کسانی را به یاد میاورند که از نیمه راه برگشته اند..دیدم دیگه هیچ رقمه پای رفتن ندارم ..دروغ چرا گفتنش برای کسی که در بافت تاریخی واجتماعی و خانوادگی من زندگی کرده باشد اصلا آسون نیست اما توی این یکی دو سال صدای روضه رسما میره رو اعصابم..مثل یه آلرژی ناجور و تا میشه از شنیدن دورادورش هم حذر میکنم..

 

تلخه و سخته که از خودت و از قومت عاصی باشی ..مدتیست که دارم به طور جدی به بخشیدن ملت کوفه فکر میکنم سعی میکنم درکشون کنم بفهممشون و ببخشمشون..امسال کمی هم جواب داد:تماشای مردم روز عاشورا آسانتر شده بود..مردمی که تابوت عشق و زندگی و تنوع وتفریح و معنویت و آئین وهمدلی وهمصدایی بر باد رفته یشان را با "یاحسین" از زمین بلند کرده به دوش میکشیدند...

 

 

 

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۹ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۶:۲۱ بعد از ظهر توسط سایه | آرشیو نظرات
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۲
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۰ ب.ظ

زایمان...



14 سال پیش 

توی اون شب قشنگ زمستونی

شگفت ترین تجربه زندگیم را گذراندم

با همه رگ و پی و مفصل و احساسم

دخترم را زاییدم...

درد زاییدن عجیب ترین شدیدترین و رازآلودترین

دردیست که چشیده ام

مامای مهربان میگفت:

وقتی درد داری تلاش کن

وقتی نداری نفس بکش...

در اولین فرصتی که دستم به دفترم رسید

توی اون نوشتم: دردی بود بی درمان 

دردی که بهبود آن تنها در افزایش آن بود

و در کم شدن فاصله های فراغت...

ای جان من به فدای اون لحظه ای که به نهایت

در درد گم شدم

و صدای گریه سارایم را شنیدم

***

این روزها هم

مدام در حال تلاشم و نفس عمیق

و می زایم ...

اما فرقش اینست که وقتی بچه ای را میزایی

مدام در حال تولد است

پروردن ادامه زاییدن است

اما وقتی شعری میگویی

نمیدانی چه کارش کنی

یک خلا دردناک در وجودت حس میکنی

که جز با سرودنی دیگر پر نمیشود

انگار میفتی توی یه دور...دوری که باطل نیست

اما نمیدونی تو رو به کجا میبره

***

دیگه این که تو این چند هفته که طبق برنامه ای معنوی میخواستم موهبت سایه ام را بیابم و بفهمم کدام جنبه های وجودم را دوست ندارم دوباره برگشتم سراغ سایه ..برگشتم تا بفهمم این همه اشتیاق به تحسین که سالهاست در وجودم زبانه میکشد چه موهبتی دارد اشتیاقی که پر است از سر افکندگی از حس ناتمامی و بی کفایتی 

چشم دوختم توی چشمهای سایه ام و ازش پرسیدم از من چه میخواهی حرف حسابت چیه؟ به لطف شما خوانندگان عزیز وبلاگم دانستم که آن چه انگیزه بخش من در تجلی شور و عشق درونم هست نه نیاز به داشتن مخاطب و تحسین که نیاز به فهمیده شدن است..فهمیدم وقتی فهمیده میشوم دیگر معتاد آب شور تحسین نیستم آبی که سیراب نمیکند و تشنگی افزون است...به لطف خوانندگان عزیزی که ندارم دانستم کشف لذت فهمیده شدن موهبت سایه ام هست  

این لذت اختیارم ربوده و در انزوای این دکه بی رهگذر سرشارم کرده از درد بی درمان و شگفت انگیز سرودن

+ نوشته شده در یکشنبه ۲۵ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۴:۳۷ بعد از ظهر توسط سایه |


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۰
نجمه عزیزی


همایش فارغ التحصیلا بود...

 

 

پرت شده بودم توی اون روزای دور

 

 

 هفده سال پیش ، اون شب شعر کذایی  

هی شعرای ناب میخوندم  اما یار نبود.  

نبودنش،

 

 

 .اون همه مخاطب و تحسین و شور و شوقو می پوشوند.

 

 

وقتی بعدش دوستم گفت، یه جایی تنها گوش می داده،

 

 

...کل حال و هوای شب شعر، برایم عوض شد

بیست و یک ساله ی کوچولوی بینوا،

 

 

 هی شعرای نابو مرور میکرد،

 

 

و از تصور متاثر شدن روح حساس یار مغرور،

 

 

مث احمقا ضعف میکرد، میفتاد کف اتاق...

 

 

*** 

عاشق کسی شده بودم که باور چندانی بهش نداشتم،

 

 

عاشق چهره و صداش شده بودم و تازگیها تنها شعر گوش دادنش،

 

 

برای من، با اون چادر سیاه و اون زندگی زاهدانه

 

 

 خیلی افت داشت خیلی درد داشت

 

 

رودست خورده بودم،

 

 

اصلا نمیفهمیدم چی شده بود،

 

 

چطور از اون همه خط قرمز و حد و مرز رد شده بود که من نفهمیده بودم..؟

 

 

چطور فرصت نداده بود که بگم:‌ نه! من تو رو قبول ندارم، نمی پسندم...؟

 

 

ناغافل و یک جور مضحک بی معنیی بهش مبتلا شده بودم،

 

 

 یه دفعه چشم وا کردم دیدم 

 

 

بین بهشتی دست نیافتنی و جهنمی تحمل نشدنی رها شده ام،

 

 

سرگردان،

 

 

مثل گنجشکی مچاله در باران

 

 

هی روزه میگرفتم، گرسنگی زلالم می کرد،

 

 

حالمو خوش میکرد،

 

 

با حال دلم هم فاز میشدم،

 

 

دعای کمیلو مزمزه میکردم و زار میزدم

 

 

آخه خدا چرا من؟

 

 

این چه تمنایی است که نیست؟

 

 

کسی را بخواهی که نخواهی؟

 

 

آرزویی داشته باشی که از آن گریزان باشی؟

 

 

که بترسی بفهمد و کار از کار بگذرد؟

 

 

مهر و سجاده هم قاطی کرده بود!

 

 

رویام این بود که منو خواسته باشه و بگم : نه برو گم شو

 

 

بیست و یک سالگی بود دیگه...ما هم یه مدلش بودیم

 

 

شوق تجلی شعله می کشید توی وجودم 

 

 

و من هی توی چادرم بیشتر فرو میرفتم،

 

 

بیشتر و بیشتر و بیشتر.

 

 

چادرم چقدر مهربون بود، چقدر امن...

 

 

مرامم دلبری نبود،

 

 

شوقمو می بردم سر میز آتلیه می کاشتم توی پوستی،

 

 

پوستی بلد بود از روحم عبور کنه،

 

 

بلد بود همه تناقضاتو حل کنه،

 

 

بلد بود بفهمه عاشق یه تصویر بودن یعنی چی...

 

 

پوستی بهتر از گرسنگی و دعا و سجاده، 

 

 

حالم را ترجمه میکرد میگذاشت جلوی استاد

 

 

پوستی مجال میداد،

 

 

 که هاله غرور و قداست را،

 

 

 دور چشم و زبانم بپیچم،

 

 

 و درونمو،

 

 

 جوری جاری کنم تو دستاش، که خودمم نشناسمش

 

 

***

 

 

گذشت 

 

 

نزدیکای فارغ التحصیلیش بود،

 

 

یک بار به بهانه ای زنگ زده بود دانشکده.

 

 

 با خودم گفتم: ببین تموم شد،

 

 

داره میره! چه غلطی میخوای بکنی؟

 

 

یه کم مهربون شو،‌ خدا درک می کنه!

 

 

به شکل بی رحمانه ای یادم مونده که چقدر مهربون شدم،

 

 

حتی خندیدم!

 

 

می خواست از فلان همایش خبر بگیره و گرفت.

 

 

رفتم همایش،

 

 

اونم اومده بود.

 

 

با زنش اومده بود، کره خر،

 

 

انگار نه انگار باید علم غیب می داشت

 و باید صبر می کرد، تا من بهش نه بگم

 

 

توی دفترم بارها و بارها نوشتم:

 

 

یه سطل آب یخ می خوام، که تا سینه برم توش،

 

 

از نوشتنش سیر نمی شدم.

 

 

دیگه تموم شد،

 

 

پرونده رو بستم،

 

 

دلباختگی را مثل یک شعله کوچک ناب،

 

 

گذاشتم توی حباب خودش،

 

 

یک گوشه دنج دلم،

 

 

جایی که دستش به هیچ یک از عزیزانم نرسد و الحق که نرسید.

 

 

*** 

همایش فارغ التحصیلا،

 

 

 یار هم اومده بود.

 

 

چادرم را طوفان برده بود،

 

 

غرور و تقدسی هم در بساط نداشتم،

 

 

رفتم جلو، گفتم:‌ ببخشید شما؟

 

 

قاه قاه خندید...

 

 

خدایا!

 

 

زندگی با بولدوزر از روش رد شده بود.

 

 

جوان زیبای رعنای آرمانگرا،

 

 

میانسال کچل چاق دنیا زده ای شده بود،

 

 

 

زیر پام خالی شد، 

 

 

باد اومد، 

 

 

حبابه شکست،

 

 

شعله هه پتی کرد و خاموش شد،

 

 

انگار هیچوقت نبود.

 

 

عشق من، که خودشم میدونست از پی رنگی بود،

 

 

همونجا دود شد رفت هوا!

 

 

یادم اومد که،

 

 

اونموقعها 

 

 

هر وقت از دور میومد،

 

 

همه محیط دور و برش مرتعش میشد،

 

 

نمی تونستم درست ببینمش،

 

 

یه وقتایی هم هوا صاف بود اما سریع از حافظه تصویریم پاک میشد...

 

 

منصفانه نبود که اصلا سهم من نبود،

 

 

حتی سهم چشمهایم و حتی خیال و تصورم!

 

 

 حالا که نسیم بهشت از وسط درختای پارک هفتم تیر می وزید و از قلبم عبور میکرد،

 

 

حالا که خنک خنک شده بودم،

 

 

غبارها و ارتعاشها و جلوه های ویژه هم فرو نشسته بود،

 

 

صورتش پیدای پیدا بود،

 

 

واضح و روشن و غریبه!

 

 

***

 

 

حالم خوش شده چند روزه،

 

 

انگار عشق همه وجودمو گرفته،

 

 

اونم درست همزمان با نابودی بهانه اش.

 

 

معشوق مضمحل شده، اما عشق، 

 

 

مث پروانه ای زیبا و ابدی متولد شده

 

 

پروانه ای که پیله پیرش را شکافته و پرواز میکند.

 

 

قبلنا می گفتم: شهریار شکر اضافی خورد،

 

 

که گفت : از عشق تو رد شده ام به خود عشق رسیده‌ام

مگه میشه آخه؟

 

اما فهمیدم میشه، شهریارا! بد گفتم ببخش!

 

 

 

حالم خوش شده چند روزه،

 

 

مثل قدیما،

 

 

مثل جوونی، دوباره شعر میگم،

 

 

دوباره با نماز روزه حال میکنم،

 

 

… روحم نازک شده انگار

 

 

کاش برنگردم...حالم خوش شده چند روزه

 

 

 

خرداد 93 

 

 

 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۰
نجمه عزیزی