چراگاه رسالت...
سرطان هم عاشق روح قشنگت شد، مَرد!
پروانه کدام صحرا شدی آخر؟
دل رمیده لولی وشم
صبحی
هشت کتاب را باز کرد و پای سوره تماشا ....رفت...
سوره تماشا انگار برای خود خودم نازل شده و عذاب را جوری میگوید که من می کشم...
عذابی که منکر، مستحق آنست،
آنکه آیه را می بیند و باز می ترسد و در ابر انکار پناه میگیرد...
اول کلاهش را بر می دارد تا ترسش جان بگیرد...
بعد چشمش را بر داوودیهای خانه اش نابینا میکند،
بعد...بعد...با بیرحمی تمام،
دستش را از خودش، از سر شاخه هوشش کوتاه می کند...
تا همینجا کافیست به خدا
اما برق غیرت که بجهد،
تا بر باد ندادن خاکستر از پا نمی نشیند...
بر میخیزد، جیبهایش را هم از عادت پر میکند
و دست آخر
ضربه نهایی را می زند تا مبادا به زخمهایش خو بگیرد و دیگر درد نکشد.
پا در رویایش میگذارد و آن را به صدای سفر آینه ها می آشوبد،
تا مبادا یادش برود که چیزی هست و او
گم کرده است....
بساط عیش و نوش یک بی قراری تمام عیار، مهیاست ...بسم الله!
***
سنتها قابل مذاکره نیستند
قسم حضرت عباس هم حالیشان نیست
با آنها نمیشود چانه زد...
سنتها بی رحمند و حکم...
ابر انکار !
از دوشم بلند شو
میخواهم آیه ها را در آغوش کشم
میخواهم به آفتاب لب درگاه سلام کنم
ما که همچنان در اول درک درجا میزنیم :(