با که توان گفت؟
از محضر خوبان که بر میخیزم، پرم از شوق و امید.
یک نصف روز متممخوانی، یک نیم ساعت در حضور استاد زندهدل، یک چند لحظه پای کتابی، نوایی، دمی،
حالم را آنقدر خوب میکند که،
پوستین «من»، بی هوا میشکافد!
آنقدر واقعی و عمیق که گمان میکنم دیگر هرگز قبا نمیشود بر تنم.
با همهی وجود یک نوا میشوم: میخواهم.
اما وقتی جای نادرستی قرار میگیرم، همه چیز برمیگردد به حالت قبل، حتی بدتر.
انگار تنگتر و محکمتر و خفهکنندهتر از قبل، چنگال «من» را دور گلویم حس میکنم.
جایی نادرست مثل یک کلاس نابجا در حضور کسانی که خریدار متاعم نیستند
و عزم و انگیزه برای هیچ پرسشی ندارند.
آنگاه است که هر گوشهای از وجودم به هزار زبان، اما ناهماهنگ و گوشخراش،
به صدا درمیآیند که: نمیخواهندم.
میخواهم، پایی است، مرکبی است و حتی بالی است
که مرا میبرد، جایی دیگر، جایی فراتر.
اما نمیخواهندم، زندانی است، زنجیری است و شکنجهای است
که از هر سو در خود میفشاردم و تکانخوردن را دردناک و دشوار میکند.
سقوط میکنم جایی پایینتر از خودم.
***
با این حال صدای مبهمی در درونم باور دارد که:
بخشی از خواستنی بودن خوبان عالم،
به تحمل غیرمنفعلانهی همین درد «نمیخواهندم» مربوط است.
تحمل آن و تامل بر آن و سقوط نکردن در آن و جستن انعکاس بزرگی خود در آینه مکدر آن.
صدای مبهمی در درونم زمزمه میکند که:
خوبان عالم، در چنین لحظههایی
صبورانه نشستهاند پای برودت غمانگیز این تلخی
و بر بذرهای زندانی اشک ریختهاند.
بذرهایی که نه تاب سیاهی خاک را دارند و نه تحمل درد شکفتن را.
اگر این روزها همین یک درس را از محضر خوبان عالم یاد بگیرم،
بارم را تا چندین منزل بستهام.
دقیقا درست فکر کردی
به قول شاعر
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده است!