روزنگار عبور از غبار (۱۲)
یکشنبه ۱۹/۱۲/۹۸
از حدوذ بیست سال پیش به این ور فروشندگان لباس به تدریج روز پدر و مرد را باب کردند. حالا نه این که کار بدی باشد فقط گفتم که شما جوانها بدانید که از اول نداشتیم همچین چیزهایی!
امسال هم با تقارنش با روز جهانی زن کلی حرکت مفهومی و شیکی زدهاست که یعنی اینکه: بشریت در این سال آشفته آگاه شود که یکیشدن و آدمبودن ورای جنسیت راه رهایی است! جورابها طلبتان مردان مرد! (پیام اخلاقی انگیزشی)
صبح با بچهها نشستیم به تدوین و بازسازی «همراه شو عزیز» شجریان و برای این روزها بازساختیمش. نمیدانم چنین حقی داشتیم یا نه ؛ ولی به گمانم کار تأثیرگزاری شد.
عصر آمار کشتهشدههای کادر درمان را دیدم؛ زیر ده نفر ولی خیلی جگرسوز بود. یاد خاطره محوی از دوران کودکیم افتادم. جلوی موتور دایی نشستهبودم و میرفتیم خلدبرین. (کلا باغ دلگشایمان بود آن روزها؛ همانطور که توی خانه مادربزرگ هم سرگرمیمان مقایسه نقاشیهای رنگ و روغن از عکس شهیدان بود و کلکل سر این که کدام رفیق دایی از خودش قشنگتر است!)
آن روز مادربزرگ ترک نشستهبود و دایی تعریف میکرد که آن اتاقک را میبینی؟ اول جنگ آن را ساختند برای کشتههای جنگ با این خیال و امید واهی که به سرعت تمام میشود و مبادا شهدا قاطی بقیه از یادها بروند.
قشنگ یادم هست که با دل ساده کودکم چقدر غصهخوردم برای این امید به دیوارخورده و آن جنگ لعنتی که سالها طول کشیدهبود و صدها جوان و نوجوان که پرپر شدند.
روز به روز که گذشت مرگ جوان بیقدرتر و عادیتر شد اما کیست که نداند هر نفر اگرچه یکی از هزاران اما عزیز یکدانه کسی یا کسانی بود که میرفت زیر گل.
حتی یاد جوان رعنای خویشاوندمان افتادم که تیر ۶۷ در فاصله بین پذیرش قطعنامه و آتشبس کشتهشد و چقدر درد داشت آن اتفاق! چقدر کور و بیچشم و رو بود ماشین نکبت جنگ!
خدا! دوباره نرسد روزی که این هفت تا و هشت تاها بیمقدار شود و نسبت به ابهت مرگ بیحس شویم هرچند خیلیها معتقدند که به زودی میرسد و بعضیها معتقدند که امروز هم رسیدهاست.