مقاله ای که حالا تبدیل شده به رابطه عشق و معماری و به بررسی حضور انرژی های مونث و مذکر در فضای معماری میپردازد دوران جنینیش را با نوشته ای به این سیاق شروع کرد. همیشه همه چیز زندگی را به هم ربط میدهم ولی از وقتی دانشجوی معماری شدم این مرض به شکلی حاد و غیر قابل درمان و البته مزمن جهش یافته است . و من این مرض مقاوم به درمان حاد مزمن را به صدهزار سلامت معاوضه نخواهم کرد. چرا که از وقتی یاد گرفتم عینک های مختلفم را بردارم و با چشم غیر مسلح زندگی را نگاه کنم همه چیز در پیوندی غیرقابل گسست با هم و با من به چشمم امد...
آموزش معماری را د رخانه ای سنتی تحصیل کردم .
حضور در چنان فضایی
در میان افرادی که هر یک به نوعی
خواسته یا نا خواسته, سطحی یا عمیق،هشیارانه یا مبهم،
شیفته آن خانه بودند,
به رغم آنکه خود نیز یکی از آنها بودم
برایم به نوعی واکنش برانگیز بود
از این رهگذر بود که خواستم
واحدی بیمقدار در میان کرورها ستایشگر و دلباخته, نباشم .
خواستم آن خانه را لمس کنم,
بفهمم,
خواستم آن را درک کنم و به آن برسم
خواستم شهامت آن را بیابم
که به جای « چقدر زیبایی» بگویم چقدر « می خواهمت».
در گذر از جاده های تاریک روشن پایان نامه,
بارها و بارها, خواب و بیدار به آن خانه پناه بردم،
که مهربان بود و راهم می داد ...
در سکوتش ساکن شدم
تا نگفتههایش را بشنوم
و مرا سپرد به انتظاری وسیع ، خاموش و تپنده،
چنانکه جنین در درون مادر ...
روزها گذشت
و یک روز
چیزی در دلم طلوع کرد,
حقیقی و گرم و راستین.
نفهمیدم چرا و چطور,
اما آنچه حس کردم,
خیال و وهم نبود
اگر چه در دستهایم نمی گنجید
و « بود »
اگر چه پیش از آن « نبود».
دلم
دیواری عظیم برگرد خویش کشید,
دیواری که پرتاب هیچ سنگی به بلندای آن نمی رسید
دلم حیاتی یافت در دل خود,
در اندرون خود
و پنجره های بیشماری بر آن باز کرد ...
برچسبها:
معمارانه های من
+ نوشته شده در یکشنبه ۱ تیر۱۳۹۳ساعت ۸:۵۶ قبل از ظهر توسط سایه