گل خش بود!(2)
لحظههایی در زندگی من وجود دارد که درآنها محافظهکاری و ترس با فاصلۀ خیلی کمی از شوق و دیوانگی کنار هم مینشینند و مرا فلج میکنند! و آن روزها به شدیدترین شکل گرفتار این فلج بودم. لذت طراحی را پاس میداشتم و بهترین تصویر خودم را نشسته پای پوستی با یک مداد نرم و پاککن با کیفیت میدیدم که خط میکشم و گره میگشایم از طرح و گم میشوم از دنیا و مشغلههایش؛ امّا شوربختانه بلد نبودم این تصویر را در قالب یک شغل بسازم و پایدار کنم. مثل عاشق سینهچاکی که دلش نیاید پا پیش بگذارد و معشوق رویاییش را زمینی بخواهد! دلم نمیآمد؟ میترسیدم؟ بلد نبودم؟ فرقی نمیکرد! واقعیت تلخ این بود که: بیکارم.
خوب که به جان آمدم تصمیم گرفتم از دم دستترین و امنترین راه قدمی بردارم: مشورت با آشناترین استادم!
رفتم سراغ ایشان با سوالی محتاط و پرخجالت که: به نظر شما من مسیر کار حرفهای را چطور آغاز کنم؟ جواب این سوال بعد از مکثی کوتاه، دعوت به کار در دفتر استاد بود.
عجب! که اینطور پس جستجوی کار که اینهمه در مورد آن نق میزنند همین بود؟!
سارا را به سرعت در مهدکودک نزدیک خانه ثبتنام کردم و فریزر و آشپزخانه را آماده ورود به زندگی کارمندی نمودم. همه خانواده از آنچه پیش آمدهبود خوشحال بودیم و هماهنگ! هربار یادم میامد که در دوران تحصیل، همین استاد بود که غامضترین مسألهها را برایم میگشود و جستجوی راه حل را برایم آسان میکرد سرشار میشدم از امید و اطمینان؛ آماده بودم که تا سرمنزل مقصود یک نفس بدوم. زمزمه زیر لبم شده بود شعر خیام که:
من تشنه آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
مهمترین انعطافی که یک مدیر در آن دوره که فرزندی کوچک داشتم، میتوانست برایم به خرج دهد مدت زمان و ساعت کاری بود و آن دفتر این کار را کرد؛ یعنی در مورد آن مخالفتی نکرد مثل سایر موارد پیشنهادی و در واقع هیچ ضابطۀ خاصی تعیین نکرد! آیا مرا جدّی گرفتهبودند؟ آیا به من نیاز داشتند؟ نکند این فقط یک امکان مشق فضای حرفهای تلقیشده بود برای من و نیازی به کار و تواناییهای من وجود نداشت؟ چرا هیچ قراردادی در کار نیست و چرا راجع به حقوق هیچ صحبتی نشد؟
این سوالهای مهم به ذهنم میآمد اما به آن توجه نمیکردم چون بینهایت مشتاق کار بودم؛ اشتیاقی که درصد خیلی کمی از آن را ترس از بیکاری تشکیل میداد و باقی زوری بود رها شده در بازو که حریف میطلبید.
به آن سوالها توجه کافی نمیکردم چون از جوابهایشان میترسیدم و نمیخواستم به هیچ قیمتی دریچۀ بازشده را ببندم و در نهایت خودم را آرام کردم با این فکر که: استاد انسان شریفی است؛ مرا میشناسد بسیار بیشتر از خودم و حتماً به آوردۀ این شغل برای من هم اندیشیدهاست؛ و به این ترتیب مسیولیت عاقبتاندیشی را از سر واکردم و حوالی خرداد 82 کارمند دفتر استاد شدم (دستکم اینطور تصوّر کردم!)
هنوز نرسیده، یک زمین 450 متری گذاشتند جلویم که خانه طراحی کن! نفس خیلی عمیقی کشیدم تا پودر نشوم از خوشی و در حالیکه تقریبا پودر شدهبودم با اخمهای درهمکشیدهای که میکوشیدند شادی و رضایت انبوهم را استتار کنند شروع به کار کردم! مذاکره با کارفرما قسمت بدمزۀ کار به نظرم میرسید که استاد، آن را انجام دادهبود و نتیجه را به من انتقال دادهبود: یک خانۀ مهمانپذیر با چهار اتاق خواب که جملگی رو به حیاط جنوبی باشند! خواستهها هم خلاصه بود هم عجیب و هم باب طبع من و میتوانستم خوش و خرّم با آنها درگیر شوم و بدون چشیدن آن قسمت بدمزّه، بر سریر عزّت نشسته خط بکشم! برای کارفرمایی غیرموهوم که خواستههایی واقعی داشت! بدون این که سارا پوستی را مچاله کند و بدون اینکه حس علافی داشته باشم؛ اما هربار با مرور نام سارا قلبم به شکل خفیفی تیر میکشید! اولین بار بود که به صورت سیستماتیک و چند ساعته از خودم دورش کردهبودم و ذهنم حسابی درگیر بود. آیا الآن خوشحال است؟ خیلی نگران راحتیش نبودم! امّا شادی و آرامش برایم مهم بود، میدانستم که با کمی سختی و حتی آشفتگی کنار میاید! امّا اگر دوستش نداشتند اگر نادیدهاش میگرفتند اگر تحقیرش میکردند چه؟ هربار که سر کار این ترسها به سراغم میآمد قلبم تیر میکشید امّا سریع خودم را آرام میکردم یا گول میزدم که: صبحها کمی غمگین است درست! اما ظهرها راضی و سرحالست و این یعنی آنجا حس خوبی دارد!
باز برمیگشتم به بهشتم و در میان شعف بیحد خط میکشیدم با این ذکر ویژه زیر لب:
-چرا اونوقت؟ مگه من کی هستم که اینجوری مورد لطف و عنایت ویژۀ تو هستم ای پروردگار؟ مطمئنی؟
صدای حبیب بکگراند آن روزهای فضای دفتر بود:
به شبنشینی خرچنگهای مردابی چگونه رقص کند ماهی زلالپرست؟
این صدا بسیار گرم و دلپذیر با حال طراحیم میآمیخت؛ با اینحال دلیلی وجود نداشت که تهمزۀ تلخ و کنایۀ مأیوسانهاش را نشنوم یا نسبت به آن بیتفاوت باشم. از دورۀ تحصیل این عادت با من ماندهبود که موسیقی کار هرگز در حاشیه نباشد؛ آنقدر وسط بود که روحش را میدمید در کار! «چگونه رقص کند؟» را میشنیدم و هربار در دلم جواب میدادم که: رقص کند! شما فقط صبر کن!