حریف عشق تو بودم...
من کودک و نوجوان دهه شصت هستم آن هم در شهر یزد
بنابراین در محیطی بالیده ام که تامین ضرورتها حرف اول را می زند
و پرداختن به غیر ضروریهای غیر کاربردی، به نوعی اسراف و تجمل به حساب میاید.
در چنین شرایطی، معماری خواندن و معمار شدن مجاهدت ویژه ای می طلبد،
چرا که معماری به مقدار زیادی، جدی گرفتن غیر ضروریهاست!
از ترم 1،به این که باید به جمالگرایی(که بدون آن هم میشدد نمرد!)، بها بدهم
واکنش داشتم...
این بغض، هی جمع شد و جمع شد تا ترم 3 و کلاس ترکیب3
توی زیرزمین امن و آجری تالار ،
وقتی استاد گفت: ایستگاه اتوبوس طراحی کنید، یکدفعه خشم بزرگی راه گلویم را بست...
برای منتظر اتوبوس شدن ،
سکویی لازم است که بنشینی(حالا هر سکویی)
و سایبانی
که آفتاب و باران بر سرت نریزد(حالا هر سایبانی)
یعنی چی که طراحی کنم؟؟!!
آنقدر عصبانی و غمگین بودم که با آن جثه کوچک و چهره بچه گانه ،
حس میکردم قادرم استاد و اون دانشجوهای سختکوش پر از ایده و خلاقیت را
با دونه دونه آجرهای اون کلاس نجیب اصیل آب زیر کاه(!)، یکی کنم...
نکردم البته !
عوضش برای انتقام گرفتن از همه شون و البته خودم،
یک طرح افتضاح تحویل دادم!
کلاس را روی سر همه خراب نکردم، اما به پاداش نیت خیری که در سر پرورانده بودم،
استاد برخورد بدی نکرد، حتی نمره بدی هم نداد، یکی به دویی هم نکرد،
به گمانم بوی خطر را شنیده بود!
از آن به بعد انگار دیگه برای بدتر شدن حالم رمق نداشتم و شروع کردم به بهتر شدن...
یکی دیگر از تمرینهای همان ترم، طراحی فضای اقامت دو دوست بود.
تمرینی که شروع یک فصل زیبا و ادامه دار از نگاه عاشقانه من به معماری بود...
شروع کردم به نوشتن و نوشتن و نوشتن و...باز هم نوشتن!
از بس که نمیدانستم چه گِلی به سر بگیرم ...
از دل نوشتنها چیزی کم کم طلوع کرد...
دریافتم که واقعا فقط ضرورتها مهمند،
اما مرز ضرورتها ناپیداست...
و مرز ضرورتها با مرزهای درک من همراهی میکند...
وظیفه اتاقی که من می سازم این نیست که
این دو دوست نمیرند،
بلکه قرار است با مدیریت رویدادهای که این اتاق زمینه اش را میسازد
شکل خاصی از زندگی را بچشند...
آن جوری که مزاحم هم نباشند و آنجوری که با هم
و با زندگی
خوش باشند...
یک جایی، یک لحظه ای
که نه دور بود و نه دیر،
روی یک تکه کاغذ کوچک باطله شروع کردم به خط کشیدن و حظ کردن...
چه لذتی دارد مزه زندگی مردم دست من باشد...
من کوچک...من ناچیز ..
منی که حتی یک کلاس رو سر یک استاد خراب نکردم!
حس کردم می توانم مزه ناامیدی را به امید
سرگردانی را به قرار
و کسالت را به هیجان تبدیل کنم.
احساس قدرت کردم و ضرورت...
و همانجا همان لحظه تصمیم گرفتم که آشپز قابلی شوم...
از آن به بعد همیشه اول ترمها می نوشتم و می نوشتم و مینوشتم...
آنقدر که در نوشته هایم غرق میشدم
وقتی از نفس میفتادم
بیدار میشدم و می دیدم از صحاری رد شده ام
و سواد روستا پیداست...
***
قبلا هم اینجا یک چیزهایی در این مقوله نوشته ام .