اندر احوالات عشق و صبوری(1)
نشستن روی محور تقارن را خیلی دوست دارم.
جایی که "یکی" است اما محمل وصال "دو" های بسیار !
روی محور که مینشینم، شاه جهان میشوم و خودم را حسابی گم میکنم.
شب روضهخوانی است و فرش انداختهاند کف پنج دری.
همیجور شاهانه نشسته ام و سیر میکنم و مینویسم و مینویسم و مینویسم.
پنج دری به شکل مادرانه ای گرم و مهربان و تاریکست،
آنقدر که خاطر ملوکانهام دلش میخواهد که همانجا روی مغناطیس تقارن قدری بخوابم.
دراز میکشم، کمی نوا گوش میدهم، کمی کتاب، کمی خیال.
انرژی محور تقارن
انرژی حضور هیچ ملایم،
تسخیرم کرده است،
برمیخیزم سیر و سرشار.
باید بروم اما ...
بدون سر زدن به بوفهی اساتید
یک پای بساط لنگ است.
دری پیش روست که باز کردنش بعد از دکتر وزیری همیشه کمی درد دارد،
درد را لاجرعه سر میکشم،
از لای در نگاه میکنم و میگویم: به دانشکده بیایم و اینجا نیایم پای رفتن ندارم.
دکتر"م" با مهربانی زیاد دعوتم میکند داخل،
و دکتر"ن" با روحیهی فنی غیر گل و بلبلیش
و با طنز شیرین اقلیمیش
و با گرسنگی ساعت ده صبحیش،
به کنایه می گوید که:
قفلی چیزی هم بیاویز به در و دیوار، اگر جواب میدهد.
ظرفیت ملوکانهام بالارفته و بدون هیچ دلخوریی جواب میدهم که:
خرده نگیر استاد!
نیازم معقول نیست، نوعی بیماریست!
هر سه می فهمیم و میخندیم.
***
ادامه در