و بدانیم اگر کرم نبود...
خوب شدن حال طبیعت، برای من، آرزوی عمیق و بزرگی است که حال بسیاری از لحظههایم را احاطه کرده است.
نمیتوانم نبینم یا فراموش کنم که دیگر مدتهاست آسمان پرهیزگاری میکند و زمین، سردی.
نمیتوانم نبینم یا فراموش کنم که این بی ابری و بی بارانی، زنگ خطر سقوط است و آیندهای ترسناک و دردناک را خبر میدهد.
دلم پر میزند برای رویاندن درخت و درخت و درخت ....
کمی اکسیژن بیشتر کمی گرمای کمتر و باز پس فرستادن مخلصانه رطوبت زمین به آسمان، تنها دریچهی امیدم را باز نگه داشته است.
چند سال است که در خواب و بیداری به خیال ساختن باغی زنده و خودبان و زندگی در آن پناه میبرم،
خیالی نه لوکس و تجملی که خالص و صبور و تشنه.
خیالی که نفسم تنگ میشود از ندانستن راه تحقق آن.
همهی موانع مادی یک طرف، احساس تلخ بی لیاقتی و ناتوانی هم یک طرف.
یکی دو سال پیش حملهی موشها، یک تابستان از حیاط فراریم داد.
ترس و چندش و ترحم مسابقه گذاشته و مرا پشت پنجره حبس کرده بودند.
یک تابستان هر شب در معرض باد سرد و تر و نانجیب کولر عذاب کشیدم،
در تلهام گنجشک افتاد، با سمهایم کفتر کشته شد و از همه بدتر پسرکم عاشق کشتن موش با دمپایی شد!
اینهمه قربانی برای اینکه بفهمم سکهی طبیعت روی دیگری هم دارد.
در همان دوران یک شب خواب دیدم که در دشتی گسترده و سبز که عجیب، امن و دلپذیر و زیبا بود،
کنار جریانی زلال و قدرتمند از آب خوابیدهام.
یک باره چشم گشودم و دیدم شیری پرهیبت و ترسناک در چشمهایم خیره شده است!
نتوانستم آن خواب را در دسته بندی کابوس یا رویا بگذارم،
چیزی مجزا بود برای خودش که به من فهماند، طبیعت را باید کامل در برکشم و بر همهی آشنا و ناآشنایش گشوده باشم.
به من فهماند که همه چیز را نمیشود تمام و کمال کنترل کرد و به میل خود گرداند.
گاهی هم باید وا داد و تسلیم نیروهای ناشناخته شد و
این است زندگی...