ای لولی بربط زن...
شب است و پاییز است و پیران سپیدمو...
دانشکده، دلبر عیاری است سر تا پا راز و زیبایی.
انگار نه انگار که بیش از نیمی از عمرم را آشنایش بودهام!
مثل یک تازه وارد بهت زده، هی دامن ز پای برمیگیرم تا زمین نخورم.
کش حیاط بیرونی را میگیرم و میخزم در تالار نماز.
حال غریبی دارم، چیزی که نه شبیه بندگی است، نه اقتدا، نه نیاز.
در سکوت فرو رفتهام و دلم سجده میخواهد، دلم گوش دادن به صدای قلب زمین را میخواهد و دلم تشنهی حضور است.
باید بروم حیاط لاریها، که زیاد دوستش ندارم،
انگار غریبه است، مال "ما" نیست.
بیاراده و پشت سر بقیه پلهها را میروم پایین.
دلتنگ روزگار گذشتهام،
در گوشهای از روحم چیزی شعلهور است که هم نور دارد و هم سوز.
اصلا مطمئن نیستم حوصلهام تا آخر مراسم بکشد.
دختر جوان، برنامه را اعلام میکند، کمی عجول، کمی خجول، کمی گیج،
ساده، صمیمی و رسولیانی!
کمکم گرم میشوم.
دلم جا میماند پیش جزوهی معماری اسلامی دکتر شکوری
و نقشه میکشم برای یک نظر دیدن چنان مکتوبی.
روحم بال بال میزند از شنیدن حدیث صدق، در صدای خستهی دکتر ندیمی.
کنار نارینقلعه، خشتی میشوم میان سازهی گلی
و در حالیکه پا به پای دکتر فرحزا تا قلهی شیرکوه میدوم
نذر میکنم که هرگز فرو نریزم!
لابلای زلالی و محبت پدرانهی صدای دکتر آیتاللهی خانه میکنم
و شهادت میدهم که شگفتزدگی عمریست که ترجیعبند جان و کلام دکتر اولیاست.
پلک نمیزنم، خمیازه نمیکشم، خسته نمیشوم.
تیز و زندهام تا آخر.
نه تکرار، نه شعار، نه مبالغه،
برنامهی بزرگداشت استاد پیرنیا،
مثل باران بر کویر خستگی و دلتنگیم میبارد
در حالی که از پلهها بالا میایم
حس میکنم که سیراب سیرابم.
***
چقدر این حال بهت میاد!
روزگاری طفلی بودی! حالا جوان رعنا شدهای دانشکده!
حیاط لاریها! امشب از آن مایی!