روزنگار عبور از غبار (4)
شنبه ۱۰/۱۲/۹۸
از صبح مدام به برادرهایم فکر میکنم. بزرگه در حال داشتن شهر است و کوچیکه توی سربازخانه، یکی از وسطیها هم پشت باجه بانکی مجاور بیمارستان امام حسین تهران!
مادرم در مواقع عادی حسابی پیگیر غم و غصه و نگرانیهای الکی هست اما در بحران خیلی قوی و صبور میشود. این روزها اوضاع برادرها حسابی صبور و دعاخوان و خواببینش کردهاست. همان شبهای اول خواب خوبی برای حسام دیدهبود و حالا با ایمان میگوید که: بچهام پاک پاک میماند.
حدود دو دهه پیش که کتابهای نیلدونالدوالش را میخواندم راستش پیام نهایی دوستی با خدا را خیلی عمیق نمیفهمیدم اما انگار حالا یک چیزهایی دارد دستگیرم میشود:
- همه ما یکی هستیم.
- همه چیز به اندازه کافی وجود دارد.
- لازم نیست هیچ کاری انجام بدهید (بقای شما تضمین شده است)
یکجور هولناکی انگار یکی بودن و یکیشدنمان عیان شده و در عین حال منزوی شدهایم و محروم از هم.
هشت صبح امروز کشوی خرت و پرتهای دراور را سرزدم. کمدی که صحیح و اصولی رفع انباشتگی شود سال بعد کار زیادی ندارد و امسال اولین سالیست که این کشو کار زیادی نداشت! دلخوشیها کم نیست! سال پیش با کاتونها و باکسهای کوچک دسته بندیش کردهبودم و هرچیزی وقتی بیرون میآمد میدانست که موقع برگشت در کدام خانه را بزند. این است کلید نظم ماندگار! کلا همه جا برو اما جوری که راه برگشت را گم نکنی! هر آیندهای بر گذشتهـآگاهی استوار است.
امروز اولین خرید با پروتکلهای جدید انجام شد. خیلی نگران بودم که مجبور شوم دوباره از نایلون منحوس استفاده کنم؛ اما همسر را متقاعد کردم که تا پایان بحران کیسههای پارچهای در پارکینگ بماند.
رکابزنان رفت و کیسهها را پر کرد و من با قابلمه به استقبالش رفتم و میوهها را به حیاط بردم برای شستن. متاسفانه علیرغم میلم توی آبشان شوینده ریختم (حالا ارگانیک بود). بعد هم شستم و گذاشتم بماند تا آفتاب صبح فردا کمی امنترش کند.
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد!
خیلی بدم میآید که مثل آدمهای جونعزیز به نظر برسم که چارچنگولی زندگی را چسبیدهاند؛ اما انگار گریزی نیست که بخشی از این عزم همگانی باشم برای یکیشدن برای احترام به بقا و زندگی.
شب سفارش کتاب سارا با پیک رسید. یاحضرت! این را چکار کنم که نه میشود شستش نه میشود پختش! با سلام و صلوات گذاشتمش توی ایوان به امید آفتاب فردا و مثل شیر نشستم مراقب در ایوان؛ حوصله توضیحدادن نداشتم و میدانستم اصلا بعید نبود هوس کند تورقی بکند.
دلم نمی خواد چیزی از بیرون بخرم، هر خرید مساوی هزار تا دردسره، هی باید همه رو بشوری خشک کنی و تازه ته دلم بازم فکر می کنم یه چیزی توشون مونده.