روزنگار عبور از غبار (۱)
چهارشنبه 98/12/7
از خواب میپرم با چشم و دل نیمهباز؛ آذوقه همسرم را همراهش میکنم و باز میخزم توی رختخواب؛
با هشدار هشت صبح دوباره برمیخیزم؛ به مونیتور گوشی نگاه میکنم: «بیست دقیقه خانهتکانی». متأسفانه قبلا دقیق تعریفش کردهام: کاری غیر از روتین خانهداری در جهت بهبود حال خانه. بحران می تواند بهانه خوبی برای نادیدهگرفتن عهد و پیمان باشد؛ اما یکباره به فرار پرتابوار از حال پریشانم احساس نیاز عمیقی میکنم؛
قبل از اینکه بفهمم چه میکنم دست میاندازم ته بدترین قسمت کمد دیواری و خالیش میکنم و به این ترتیب خودم را گرفتار تکاندنی سخت و پر از تصمیم میکنم.
پارچههای نیمهدوز و ندوخته، سرقیچیها و الگوها که در شش ماه گذشته چپاندهام تنگ هم.
سارا میآید پایین: مامان گلوم درد میکنه! خون در رگهایم یخ میزند. یک بشکه دمنوش بارهنگ با عسل و لیمو میدهم دستش و میگویم جرعه جرعه بخور تا بعدی را آماده کنم.
مادرم زنگ میزند که: با تلفن که چیزی سرایت نمیکنه چرا زنگ نمیزنی؟ زود خبر را میدهم در مشکلات و هنگام مواجهه با خبرهای بد، توجه و محبت و دعا و خوشبینیش سریع فعال میشود و باران توصیه باریدن میگیرد؛ قطع میکند بابا زنگ میزند احوال میپرسد و حدود سی ثانیه سکوت...بیتردید بغض کردهاست. میگوید: سارا زیاد سرما میخورد (الکی) نترس بابا!
ترسیدهام اما نه بیشتر از خودش و سی ثانیه بغضش.
به اتاق نگاه میکنم که پر شده از کاغذ و پارچه. وقتی قرار باشد زباله نسازی زندگی قدری پیچیدهتر میشود و دائم باید در حال تدبیر و تصمیم باشی. اول کاغذهای سالم را جدا لوله میکنم و بعد از هر نسخه الگو یکی بر میدارم و یک لوله دیگر میسازم. کاغذهای نصفه نیمه را در دو قطع یادداشتی کوچک و آ۴ تقریبی برش میزنم خرده پاشها هم میرود توی محفظه بازیافت کاغذ. نیمه دوختهها یک پکیج و پارچهها یک پکیج دیگر سرقیچیها و خرده نخها یک کیسه و سرقیچیهای قابل مصرفتر در کیسهای دیگر... و برای جدیگرفتن هرکدام از این کارها و دشنام ندادن به خودم جان میکَنم.
حوالی ساعت ده، مغناطیس گوشی بالاخره شکستم میدهد از دختردایی محصورم در قم احوال میپرسم. متاسفانه شوهر خواهر همسرش که پزشک است با تست مثبت قرنطینه شده و سه تن از همکاران همسرش مردهاند. مینویسد: در محاصره مرگیم... فرو میریزم. لعنت به من لعنت به پارچهها و کاغذها لعنت به خانهتکانیـدرمانی.
مثل جنازه خودم را میرسانم به آشپزخانه و این بار پشت گاز و سینک و رنده و ملاقه سنگر میگیرم. حال بد اما دست در گردنم همه جا میآید.
سوپ و قیمه روی اجاقند. چند روز است نمیگذارم سبد و سینک پر بماند هی اینور و آنور را میسابم کاری که هیچوقت در آن افراط نمیکردم و زمان قیچی میشود وقت نماز است.
برخلاف غالب اوقات تشنه میدوم سمت نماز، از اذکار و حرکات، تند میگذرم تا برسم به قنوت. کلی زبانم دراز شده هر چه میخواهم میگویم بدون گله بدون التماس پر از غم پر از استیصال پر از طلب و با هجوم بی امان اشک بیصدا.
پسرک اما دچار خوشحالی احمقانهایست که غنیمت است. پنجشنبه شب گذشته از اردوی اصفهان برگشت و غروب جمعه در افسردگی پسااردو بود که به بهانه شمارش آرا مدرسه تعطیل شد. یکشنبه را هم خودم بابت چند تکسرفه تعطیلش کردم و بعد هم تعطیل سراسری
شوک خوشحالی تعطیلی برایش تر و تازه ماندهاست و هرچند دقیقه یک بار داد میزند که ما چقدر خوشبختیم!
خبرها را میشنود اما در حجم شادیش گم میشود. حصر خانگی برایش سخت بود روز اول اما به سرعت برنامهریزی پر و پیمانی کرد: کاهش اساسی رکورد روبیک. یادگیری تکنیکهای شعبده بیشتر، شطرنج تلفنی با جلال، دانلود نرمافزار ورزش برای ساخت فوری شکم سیکسپک و دیدن فیلم! قبل از اینکه چیزی بگویم میگوید مامان! کتاب خوندن و خاطره نوشتن زوری نمیشه! دهانم را میبندم. برو خوش باش بچه جان!
(میخواهم اینجا بیشتر بنویسم در روزهای پایانی سال 98 و در محاصره بحرانی که همه اسم نکبتش را میدانیم. این سلسله نوشتهها زرد و تاریخدار است. فقط برای بهترشدن حالم و گمشدن در خیال مینویسم و اصلا هم از توصیه بیهوده «اگر دوست ندارید نخوانید» خوشم نمیآید)
نگاه ساده ات به همه چیز و روانی متنت که با صداقت همراه بود برایم متن را دلنشین کرد .ممنون دوست خوبم که احساساتت را به اشترلک می گذاری