روزنگار عبور از غبار (۲)
پنجشنبه ۹۸/۱۲/۸
سارا با لبخند از پلهها میآید پایین؛ قبل از اینکه بپرسم میگوید: خیلی بهترم. قطبنمایم تکان میخورد و قطب جنوب در دلم آب میشود.
هشدار ساعت هشت دوباره بلند میشود. میپرم توی حیاط؛ امروز امکان ندارد به دام کمد بیفتم به دام هیچ کمدی!
حیاط واویلاست. از پاییز به این طرف پوستهای میوه و سبزی را خشک و فقط تفالهها و زبالهترهای زشت و بدهیبت را توی گلدان کوچکی چال میکنم. چند روز قبل از غائله قرار بود سه لگن پر از این خوراکهای دام را ببریم باغ دایی قاسم اما نبردیم و ماند روی دستم. آنها را بردهام پارکینگ اما بقیه را باید سر و سامان بدهم. برگهای خشک و تارهای عنکبوت غوغا کردهاند! کلا حیاط عنکبوتخیزی دارم هرجا دلشان خواسته تنیدهاند چون میدانند به هرحال من سمبریز نیستم؛ احساس سرافکندگی میکنم وقتی خانهام شکل خانه ارواح میشود کاش راهی بیآزار و مهربان برای بدرود با عنکبوتان پیدا میکردم. تا آن زمان فقط تارهایشان را میروبم.
دیروز همه کولیبازی نزیسته عمرم را زیستم. بعد از اخبار دختردایی زنگ زدم به همسر و حسابی داد و قال و زنجموره: بعد اینهمه ادعای آیتی و هوشمندسازی نباید این جلسات بیخاصیتت را بتونی از توی خونه برگزار کنی؟ بخدا اگر بمیری میکشمت! چی جواب داد؟ قطع کرد و اسمس داد که: بوس بوس!
اما ظهر برگشت خانه!
به بچهها غذای گوشتی میدهم اما ما دو تا باید برای طبیعت بیشتر خودشیرینی کنیم تا حالیش کنیم که: ما خوبیم تو رو خدا ما رو نخور! بروکلی و سیبزمینی و هویج بخارپز را طی سکوتی آئینی میخوریم و چند دقیقه یک بار یادآوری میکنم که: با عشق بخور خوشمزهس مگه نه؟ تایید میکند!
به والله اسم بروکلی بینوا بد دررفته از حیث بدمزه بودن! من که عاشق اون نرمی و ملاحتش هستم.
خلطها دو سه هفته هست که ماندهاند ته حلقم و با جاروکشان و گرد و خاک و تارعنکبوتی که امروز نوش جان کردم کمی تقویت شدهاند با سبزیجات نرمشده کمی هلشان میدهم پایین. به نظرم کلا لوس شدهاند! همیشه با پونه و بارهنگ و کمی غرغره آب نمک خدمتشان میرسیدم اما حالا جاخوش کردهاند ببینند سوپرمن خارجیشان ظهور میکند یانه!
مامان کمی عمق ماجرا را بیشتر درک کرده و دیگر دلخوری نشان نمیدهد از سر نزدنمان. کاش سطح نگرانی و احتیاط همه خیلی زود بالانس شود در حدی که خود را نبازیم اما سفت و سخت اجتناب کنیم و مراقبت.
عصر که میشود دوباره حمله غم و وحشت! راستش خیلی خودم را درک نمیکنم! مدتهاست که آدم مرگ پژوهی به شمار میروم و آن را به عنوان مخفیترین محبت زندگانی پاس میدارم و حتی مشتاقش هستم. پس این پریشانی چیست؟
میترسم از آشفتگی از هرج و مرج و از هرچه که نابسامانی و نابالغی و بلاهت مردمانم را بیشتر به رخ بکشد. دارم تلاش میکنم روی دایره نفوذم متمرکز شوم؛ اما مرغ سرکنده توی دلم حرف حساب حالیش نیست.
همدلی نمیخواهم خدا راهنمایی میخواهم. یکی فراتر از خودم که چیزی بیشتر از من بداند. نه راجع به کرونا که راجع به حیات.
به دکتر رازجویان زنگ میزنم. صدایش گرفته اما با نشاط همیشگی انگار که گزارش یک فکت بیرونی را بدهد میگوید:من خوب نیستم باباجون از «میرنا» دورم کردهاند! تو چطوری؟ میگویم: میبینید کار به کجا کشید؟ ار پاسخش حدس میزنم که شاید چیزی نمیداند و شاید اطرافیان از اخبار ایزولهاش کردهاند که اگر توانسته باشند چه کار خوبی! از جشن سیسالگی دانشکده میگوید و از این که ای کاش به جای کار فرمالیته فوت کردن سی شمع، آنها را دانه دانه روشن میکردند و حکایت هر سال را از ساکنین آن سال طلب میکردند! چه قشنگ!
پسرک شعبدهای با کارت میرود که حیرت میکنم! حتی پدرش هم نمیفهمد چه کرده! میگوید یک بار دیگر تکرار کن! میگوید: نه! شعبده فقط یک بار!
نجمه، چقدر قشنگ مینویسی