گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۰۳ ب.ظ

روزنگار عبور از غبار (۸)

چهارشنبه 14/12/98

امروز موقع رسیدگی به آشپزخانه یاد درس مدیریت تشکیلات کارگاهی افتادم حدود بیست و دو سال پیش؛ با این محتوا که در کارگاه ساختمانی چه کاری را چه زمانی و با چه ترتیبی انجام دهیم تا هر کاری برای به سامان رسیدن زمان داشته باشد و اتلاف وقت و منابع نشود.

شبکه pcm  را روی کاغذهای دراز ترسیم می‌کردیم و یادم هست که به مژگان و دانش عملیش نسبت به ساختمان حسودی می‌کردم. هیچ‌وقت اساسی درگیر اجرا نشدم که آن درس چندان به کارم بیاید اما حالا کاربرد پیدا کرده. منی که توی خانه دلی پرسه می‌زدم دو خط می‌نوشتم دو خط می‌خواندم کمی حرکات موزون کمی سینک کمی اجاق کمی ریزه‌خواری و... حالا دارم بعد دو هفته می‌فهمم کهاگر بخواهم شوینده و آب و اعصاب و رطوبت پوست هدر نرود باید بتوانم کارهایی  را که با دست ضدعفونی‌شده تماس دارد را یکباره انجام دهم و بقیه را هم با هم. در واقع اینروزها اغلب کارهایم تمام می‌شوند تا برسم به کار بعدی. قابلمه که رفت روی اجاق خیالم راحت می‌شود که این یکی دست کم تا دقایقی دیگر با حرارت تطهیر خواهد شد.

می‌روم و می‌آیم و می‌شویم و پس زمینه ذهنم کلاس مدیریت مهندس فضیله همینطور آرام می‌طپد.

یاد آن جلسه‌ای می‌افتم که پسر سالبالایی که توجهش گنجم بود برای ترسیم شبکه‌اش به پاک‌کن نیاز پیدا کرد و با بذله‌گویی و پررویی ذاتیش بلند شد و افتخار داد و از سر میز من پاک‌کن را برداشت و نصفه کرد تا او هم داشته باشد! تا خود صبح پاک‌کن توی کیفم خرملق می‌زد از ذوق! بله بیزینس لیلیها همیشه خدا شکستن ظرف مجانین بوده است!

و اما کویید جان! من اینجا در این محیط بسته و نسبتا امن جان می‌کنم که مدیریتت ‌کنم نکبت ریزه میزه! ناموسا زود پیامت را بده و برو!‌ ما را در این کشتی بی‌ناخدا و در این ملک آشفته بیش از این دق مده!

کاش می‌شد در خیالات عهد شباب جا ماند.

***

پی‌نوشت: درست بیست سال پیش در چنین روزی رفیقمان لیلا برای همیشه در بیست و سه سالگی متوقف شد. زیاد یادش می‌افتم و خیلی وقتها فکر می‌کنم که عجب جستی دختر!

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۰۳
نجمه عزیزی
پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۸، ۱۰:۳۲ ب.ظ

روزنگار عبور از غبار (۷)

سه‌شنبه ۱۳/۱۲/۹۸

هرچند زن شاغل به شمار می‌روم؛ اما هیچگاه لبه مرز فنا کار نکرده‌ام و هیچگاه مجبور نبوده‌ام برای تکه نانی و سر‍پناهی بجنگم. این نه افتخار دارد نه سرشکستگی هرچند این را به تجربه فهمیده‌ام که تا لنگ پول نباشی توی کسب و کارت همه وجودت را وسط نمی‌گذاری!

این روزها که به جستجوی حریصانه عافیت دچارم از زنانی که بار معیشت را تنها به دوش می‌کشند خجالت می‌کشم و تحسینشان می‌کنم. در کل فهمیده‌ام که شوهر خیلی چیز مفیدی است بخصوص برای زنانی مثل من که کمی بیش از حد لزوم زن هستند!

امروز با پزشکی از دوستانم حرف زدم و کمی دانشم را بیفزودم نسبت به ماهیت اپیدمی و مفاهیمی مثل جهش ژنتیکی و دی‌ان‌ای و کلی از چیزهایی که در شانزده‌سالگی یادگرفتنشان را با خوشحالی تعطیل کرده‌بودم!

از دیگر تغییرات ژنتیکی من در این روزها این است که بعد از عمری خش‌خوری و رمان خواندن یک کتاب علمی شق و رق گرفته‌ام دستم؛ از همانها که آدم خیال می‌کند باید دوزانو و دست و رو شسته و مرتب بنشیند مقابلشان. اسم کتاب: فرهنگ یاریگری در ایران

بیش از یک سال پیش با دانشمندی به نام مرتضی فرهادی از طریق فرزندش کاوه و اقای درویش آشنا شدم و همان وقت فهمیدم که باید کتابهایش را بخوانم؛ اما عملی‌شدن این تصمیم تا حالا طول کشید. این کتاب با قلمی روان و مشیی علمی و مستند به ریزه‌کاریهای کمک رسانی و فرهنگ کار گروهی در روستاها و جامعه عشایری ایران پرداخته است. ریزعنوانهای اول کتاب شدیدا توجهم را جلب کرد و از ظریف اندیشی نگاه نویسنده و البته نقش‌آفرینان اصلی کتاب (نیاکانمان) به وجد آمدم: خودیاری، دیگریاری شامل فرایاری و فرویاری،‌ همیاری.

در شرایطی که بیش از حد توانم «از ماست که بر ماست» و «اینجا ایرانست» شنیده‌ام بیم آن می‌رفت که این القای هولناک را باور کنم که ملتی نالایق هستیم و برگزیده برای بیشمار رنج و بی‌سامانی و شرمساری ملی؛ اما این کتاب حکایت دیگری دارد: در گذشته‌ای نه چندان دور؛ حدود پنجاه سال پیش (که البته هنوز هم رد پایش کم و بیش هست) ساختار اجتماعی بومی ما به گونه‌ای بوده که آدمها به شکل سیستمی و تعریف شده (آنهم سیستمی ارگانیک و زنده نه فرمایشی ) به یاری هم برخاسته و در شادی همبستگی و همگرایی معجزه نیروی «ما» را جشن می‌گرفته‌اند.

می‌کوشم دچار توهم افتخار تاریخی نشوم و یادم نرود که پشت سر خستگی تاریخ است اما می‌دانم که چنین غنایی نمی‌تواند به سرعت از کدهای ژنتیکی ما پاک شود.

ایمان به قدرت رگ و ریشه‌ها را می‌گذارم که شاخ و برگهایم را طراوت و تازگی و قدرت ببخشد،

 لعنت بر بخیل!  

پی‌نوشت: جناب کویید خان نوزده! به بهانه شما هر روز نویس شده‌ام اما قرار نیست مدام درباره شما حرف بزنم؛ از این روزها می‌نویسم که خانه‌نشینی اجباری شما را چطور مال خود می‌کنم! بسوزد نشکتان! 

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۲
نجمه عزیزی
چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۳۵ ب.ظ

روزنگار عبور از غبار (۶)

دوشنبه 12/12/98

بالاخره آنقدر زر مفت زدم در مورد خونسردی بچه‌هایم که عاقبت عقوبتش رسید. دیشب اشک هر دو تایشان را دیدم لعنت به سق سیاه!

نشستیم هر چهار نفر دستهای هم را گرفتیم و ذکر گیس‌گلابتون را خواندیم: باشد که در سلامت باشیم باشد که در امن و امان باشیم باشد که زندگی بر ما آسان باشد.

انگار کمی مسخره و مضحک بودیم ولی جواب داد. باید سکان را محکمتر بگیرم از امروز.

عصر بعد چندین روز از خانه رفتم بیرون و به هوای کمی خوشحال‌شدن بچه‌ها خودم را راضی کردم که یک کیک داخل بسته‌بندی بخرم. شیرینی فله را که حالا حالاها نمی‌شود رفت سراغش. کاش بلد بودم یک چیزی درست کنم. نه این که حضرت گوگل را نشناسم ولی نمیدانم چرا وقتی توی خانه قرار باشد چیزی درست کنم خیلی دنبال ورژن سالمش می‌گردم انگار نه انگار که خیلی بدتر از آن را گاهی از مغازه می‌خریم.

بله بالاخره با دست خودم کاغذ متالایزی را بعد از مدتها راهی سطل ریجکتیها کردم.

هوا حسابی گرم شده بود. توی کوچه با خانم مسنی که دم در ایستاده‌بود گرم و خندان سلام احوالپرسی کردم و بعد گریه‌ام گرفت. اغلب اوقات حضورش را زیرسبیلی رد می‌کردم موقع پیاده‌روی تا مجبور به سلام نشوم. اما حالا بعد از چندین روز که جز به خودمان سلام نکرده‌ام و بخصوص مادرم را هم ندیده‌ام چقدر دیدنش خوشحال‌کننده بود.

آخ ای خورشید سلام و بوسه و آغوش دوباره طلوع کن! با آن که آدم چندان معاشرتیی نیستم اما همان هفته‌ای یکبار بغل‌کردن پدر و مادر،‌ چشممان بود روزنی بود به اقرار بهشت... حضرت حق! ماهیها حوضشان بی‌آب است. این پس گردنی درد داره قربونت برم.

بعضی آگاهان می‌گویند که این ماجرا عقوبت که نه اما پیامد غلطهای آدم ترمزبریده در ارتباط با طبیعت است. خیلیها پیش می‌دیدند که اضافه‌کردن بی زنهار مواد و ترکیبات جدید و بلعیدن هست و نیست سیاره بالاخره یکجایی به ستوهش خواهد آورد و فریادش را بلند خواهد کرد. این روزها گویا فیتیله گرمایش زمین پایین کشیده شده (بخصوص با کاهش یا قطع فعالیت صنایع سنگین و آلاینده در چین) اما خدا می‌داند چقدر دستکش و ماسک و محصولات سلولزی عفونی بیشتر وارد خاکچالها می‌شوند و چقدر وایتکس و شوینده و الکل وارد آبها...

ور خوش‌بینم اما روزهایی را می‌بیند که مصیبت رفته و آدمها بلد شده‌اند آرام بگیرند در خانه کار کنند؛ کمتر و آنهم از منابع بازگشت‌پذیر مصرف کنند و کمتر هدر بدهند.

ور خوش بینم آدمهای فردا را می‌بیند که روی قانون چمن پا نمی‌گذارند و دل زمین‌بانو را دوباره به دست می‌آورند.

مطمئنم لبخند اول را که بزند باران عشق و رحمت سرازیر می‌شود. دلبری از آسمان را فقط زمین‌بانوی شاد بلد است.   

باشد که زندگی بر ما آسان باشد...

 کرونامه های این دکتر دوست‌داشتنی را که از دست نمی‌دهید؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۳۵
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۴۶ ب.ظ

روزنگار عبور از غبار (۵)

یکشنبه 11/12/98

دیشب طوفان مرا برد. بغض و نگرانی دیوانه‌ام کرده‌بود علیرغم شوی سرگرم‌کننده‌ای که مثلا می‌دیدم؛ آنقدری که بعد مدتها آویزان کتاب خدا شدم و حسابی بغلم کرد. انگار نه انگار که آنهمه وقت قهر بودیم: و ما او را در وادی مقدس طور ندا کردیم و به مقام قرب خود برای استماع کلام خویش برگزیدیم و از لطف و مرحمتی که داشتیم برادرش هارون را نیز مقام نبوت عطا کردیم. یعنی شیکتر از این نمی‌شد. میان بغض و هق‌هق و مرحمت خوابیدم. دقایقی بعد خزیدم در امنترین سنگر جهان که: فکر کن سر فقرا چی میاد؟ بچه‌های کار؟ زباله‌گردا؟

-اونا به اندازه ما خبر نمی‌گیرن از اوضاع و مشغول مردن خویشند! کرونا چه چیزی را می‌تواند از انها بگیرد؟ ایمنیشون هم قطعا زعفرونیتر از ما ژیگولاس!

رفتم به خوابی بی کابوس و بی‌رویا...

رکورد روبیک 3*3 صدرا رسیده به نوزده ثانیه. از صبح صدای چلیق چلیق روبیک روی اعصابمان است.

صبح ویدیوی روازاده را دیدم. خیلی جان کنده‌ام که بلد شوم به درست یا غلط بودن یک یا چند حرف کسی کلیتش را قضاوت نکنم. باورم به طب سنتی از حدود پانزده سال پیش و روی تجربه‌هایی پیل‌افکن شکل گرفت. این شاخه طب و کلا طب مکمل که متمرکز بر تعادل بدن است نه عامل بیماری‌زا به نظرم خیلی معقولتر و پایدارتر از شیوه مهاجمی طب مدرن است؛ هجوم به میکروب و ویروس که در نهایت آنها را قویتر و باانگیزه‌تر برای بقا می‌کند و میزبان را ضعیف و تحلیل‌رفته. مطالعه هم داشته‌ام در این زمینه اما باورم بر اساس حدود دو دهه مادری و با آزمون و خطای بسیار بر بالین بچه‌هایم شکل گرفته نه یک بررسی علمی و پژوهشی که خب اصلا اینکاره هم نیستم.

با این همه آدم شیاد و بی‌خاصیت و گزافه‌گو یا حداقل ناوارد هم در این وادی کم ندیده‌ام. بعضی از حرفهای روازاده (که کلا هم زیاد حرف می‌زند) واقعا با عقل و فهم من جور در نمی‌آید. توطئه‌باوری و ایدئولوژیکزدگیش با صلحی که در طب سنتی شناخته‌ام نمی‌خواند؛ اما بعضی تدابیر درمانیش به کارم آمده مثل نمک گرم روی سر برای کنترل زکام که چند سالیست فاتحه آنتی‌هیستامین را در خانه ما خوانده است.

فقط کاش در این حال و اوضاع لاف و گزاف کم می‌کرد و بیخیالی و سهل‌انگاری را ترویج نمی‌کرد.

 

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۴۶
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۱۱ ب.ظ

روزنگار عبور از غبار (4)

شنبه ۱۰/۱۲/۹۸

از صبح مدام به برادرهایم فکر می‌کنم. بزرگه در حال داشتن شهر است و کوچیکه توی سربازخانه، یکی از وسطیها هم پشت باجه بانکی مجاور بیمارستان امام حسین تهران!

مادرم در مواقع عادی حسابی پیگیر غم و غصه و نگرانی‌های الکی هست اما در بحران خیلی قوی و صبور می‌شود. این روزها اوضاع برادرها حسابی صبور و دعاخوان و خواب‌بینش کرده‌است. همان شبهای اول خواب خوبی برای حسام دیده‌بود و حالا با ایمان می‌گوید که: بچه‌ام پاک پاک می‌ماند.

حدود دو دهه پیش که کتابهای نیل‌دونالدوالش را می‌خواندم راستش پیام نهایی دوستی با خدا را خیلی عمیق نمی‌فهمیدم اما انگار حالا یک چیزهایی دارد دستگیرم می‌شود:

  • همه ما یکی هستیم.
  • همه چیز به اندازه کافی وجود دارد.
  • لازم نیست هیچ کاری انجام بدهید (بقای شما تضمین شده است) 

یکجور هولناکی انگار یکی بودن و یکی‌شدنمان عیان شده و در عین حال منزوی شده‌ایم و محروم از هم.

هشت صبح امروز کشوی خرت و پرتهای دراور را سرزدم. کمدی که صحیح و اصولی رفع انباشتگی شود سال بعد کار زیادی ندارد و امسال اولین سالیست که این کشو کار زیادی نداشت! دلخوشیها کم نیست! سال پیش با کاتونها و باکسهای کوچک دسته بندیش کرده‌بودم و هرچیزی وقتی بیرون می‌آمد می‌دانست که موقع برگشت در کدام خانه را بزند. این است کلید نظم ماندگار! کلا همه‌ جا برو اما جوری که راه برگشت را گم نکنی! هر آینده‌ای بر گذشته‌ـآگاهی استوار است.

امروز اولین خرید با پروتکلهای جدید انجام شد. خیلی نگران بودم که مجبور شوم دوباره از نایلون منحوس استفاده کنم؛ اما همسر را متقاعد کردم که تا پایان بحران کیسه‌های پارچه‌ای در پارکینگ بماند.

رکابزنان رفت و کیسه‌ها را پر کرد و من با قابلمه به استقبالش رفتم و میوه‌ها را به حیاط بردم برای شستن. متاسفانه علیرغم میلم توی آبشان شوینده ریختم (حالا ارگانیک بود). بعد هم شستم و گذاشتم بماند تا آفتاب صبح فردا کمی امنترش کند.

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد!

خیلی بدم میآید که مثل آدمهای جون‌عزیز به نظر برسم که چارچنگولی زندگی را چسبیده‌اند؛‌ اما انگار گریزی نیست که بخشی از این عزم همگانی باشم برای یکی‌شدن برای احترام به بقا و زندگی.

شب سفارش کتاب سارا با پیک رسید. یاحضرت! این را چکار کنم که نه می‌شود شستش نه می‌شود پختش! با سلام و صلوات گذاشتمش توی ایوان به امید آفتاب فردا و مثل شیر نشستم مراقب در ایوان؛ حوصله توضیح‌دادن نداشتم و می‌دانستم اصلا بعید نبود هوس کند تورقی بکند.

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۱۱
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۲۲ ب.ظ

روزنگار عبور از غبار (۳)

جمعه 9/12/98

جمعه‌ها قرار هشت صبح تعطیل است؛ اما بلند می‌شوم؛ به تنهاییم نیاز دارم می‌روم سراغ آشپزخانه و یاعلی! رتَق و فَتَق!

همسرم خونسرد، پسرم خوشحال و دخترم بیخیال و مشغول؛ اما عضو شدیدا مثبت‌اندیش خانواده که منم از خودم فراری آنهم به کجا؟ آشپزخانه آنهم کی؟ صبح جمعه وقتی همه خوابند.

کرونا انگار همه ما را شکافته و پشت و رو کرده‌است (درست است که فقط شانزده جلسه کلاس خیاطی رفته‌ام اما رویکرد شخصیم در خیاطی، بازآفرینی و ری‌دیزاین است!)

صدرا می‌گوید: مامان! شده‌ای عین مامان مرضیه! همیشه می‌گفتی: صدرا! نگات به ساعت باشه سر بیست دقیقه خبرم کن! و بعد تندی از آشپزخونه فرار می‌کردی سمت طرحهایت! راست می‌گوید بچه پررو.

حالا اما به شکل غریبی با شستن و جابجاکردن و سر و سامان آرام می‌شوم و طرحها چقدر حل‌شده و خالی به نظر می‌رسند. یک کارفرما هفته پیش بعد از کلی اتلاف وقت و رفت و آمد و حتی دادن پیش‌پرداخت طرح را که از دستم گرفت دچار سندروم خودآرشیتکت‌پنداری شد و بر اساس هندسه و چیدمان طرح من اما بدون توجه به ضوابط و محدودیتها و به کمک خانواده طرح ارائه داد و از من هم البته تشکر بسیار نمود. ظرف و کاسه بسابی بهتر نیست؟ حداقل کسی کارت را در روز روشن نمی‌دزدد آنهم وکیلی دراز با یک عالمه ادعا و ادب و غیره...بماند.

کارفرمای دیگر بعد از مدتها تامل و تفکر روی چندین طرح که با نازک خیالی وسختگیری از من گرفته‌بود عهد، همین هفته زنگ زده که همون طرح اول اولت عالیه و بدو بیا کلنگ را بزنیم! گفتم بیخیال! شما خراب کن آفتاب فروردین که زد من میایم برای ساخت!‌والا...

هنوز بقیه خوابند پیام می‌دهم به آقای درویش که: شما چه چیز مثبتی در این وضعیت می‌بینید تو را بخدا؟ می‌نویسد:

ممنوعیت خرید و فروش و خوردن حیوانات

کاهش آلودگی هوا

افزایش فرصت مطالعه

احساس پایان یافتن تبعیض در مرگ

نه ظاهرا زور کرونا به شکافتن همه نرسیده! روحهای رها و بدون درز و بدون مرز را که نمی‌شود شکافت! دروغ چرا حتی حس می‌کنم کمی خشنود هم هست از این می‌بیند چیزی بالاخره دارد ترمز بعضی ترمزبریده‌ها را می‌کشد.

امروز که حیاط تمیزتر شده چشمم بیشتر می‌بیند. ای جان درخت نارنگی جوانه زده و انگور و انار خودرو هم کم وبیش! (محصول کمپوستهای شلم‌شوربای سالهای پیش) اما دو بوته سخاوتمند رز امسال بی‌سر و صدا خشکیدند. شاهتره و بارهنگ و نعنا هم گوشه و کنار سبز شده‌اند و واحیرتا یک بوته جعفری این همه وقت توی سرما و بدون آبیاری دوام آورده! سمبل امید!

پروژه‌های سبزیکاریم هیچ سالی خیلی موفق نیست اما امید دارم پوستین وارونه امسال نتیجه دیگری بدهد.

«ساقیا کجایی» تعریف را یکی فرستاده خیلی بجاست. با پراکندن حزن و تشویش که مخالفم شادی شش و هشت هم که بی‌مناسبت و نچسب است اما آنچه زبان حال باشد و طلب و دعا و امید در آن عیان باشد را سریع شوت می‌کنم به چند یار آشنا. ساقیا کجایی که در آتشم...از غمش ندانی ندانی چه‌ها می‌کشم!

یادم میآید که صدرا دم به دقیقه روی دوچرخه و توی کوچه بود هلش می‌دهم توی حیاط تا کمی آفتاب بخورد بعد یک هفته. زورم به سارا اما نمی‌رسد. بعد با استراتژی پیله‌کردن و اصرار صدرا بساط ناهار توی حیاط پهن می‌شود. فقط اگر یکبار دیگر داد بزند که ما چقدر خوشبختیم پس‌کله‌ای می‌خورد. بچه هم اینقدر جوگیر؟!

 

قسمت اول

قسمت دوم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۲۲
نجمه عزیزی
شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۰۴ ب.ظ

روزنگار عبور از غبار (۲)

پنجشنبه ۹۸/۱۲/۸

سارا با لبخند از پله‌ها می‌آید پایین؛ قبل از اینکه بپرسم می‌گوید: خیلی بهترم. قطب‌نمایم تکان می‌خورد و قطب جنوب در دلم آب می‌شود.

هشدار ساعت هشت دوباره بلند می‌شود. می‌پرم توی حیاط؛ امروز امکان ندارد به دام کمد بیفتم به دام هیچ کمدی!

حیاط واویلاست. از پاییز به این طرف پوستهای میوه و سبزی را خشک و فقط تفاله‌ها و زباله‌ترهای زشت و بدهیبت را توی گلدان کوچکی چال می‌کنم. چند روز قبل از غائله قرار بود سه لگن پر از این خوراکهای دام را ببریم باغ دایی قاسم اما نبردیم و ماند روی دستم. آنها را برده‌ام پارکینگ اما بقیه را باید سر و سامان بدهم. برگهای خشک و تارهای عنکبوت غوغا کرده‌اند! کلا حیاط عنکبوت‌خیزی دارم هرجا دلشان خواسته تنیده‌اند چون می‌دانند به هرحال من سم‌بریز نیستم؛ احساس سرافکندگی می‌کنم وقتی خانه‌ام شکل خانه ارواح می‌شود کاش راهی بی‌آزار و مهربان برای بدرود با عنکبوتان پیدا می‌کردم. تا آن زمان فقط تارهایشان را می‌روبم.

دیروز همه کولی‌بازی نزیسته عمرم را زیستم. بعد از اخبار دختردایی زنگ زدم به همسر و حسابی داد و قال و زنجموره: بعد اینهمه ادعای آی‌تی و هوشمندسازی نباید این جلسات بی‌خاصیتت را بتونی از توی خونه برگزار کنی؟ بخدا اگر بمیری می‌کشمت! چی جواب داد؟ قطع کرد و اسمس داد که: بوس بوس!

اما ظهر برگشت خانه!

به بچه‌ها غذای گوشتی می‌دهم اما ما دو تا باید برای طبیعت بیشتر خودشیرینی کنیم تا حالیش کنیم که: ما خوبیم تو رو خدا ما رو نخور! بروکلی و سیب‌زمینی و هویج بخارپز را طی سکوتی آئینی می‌خوریم و چند دقیقه یک  بار یادآوری می‌کنم که: با عشق بخور خوشمزه‌س مگه نه؟ تایید می‌کند!

به والله اسم بروکلی بینوا بد دررفته از حیث بدمزه بودن! من که عاشق اون نرمی و ملاحتش هستم.

خلطها دو سه هفته هست که ماند‌ه‌اند ته حلقم و با جاروکشان و گرد و خاک و تارعنکبوتی که امروز نوش جان کردم کمی تقویت شده‌اند‌ با سبزیجات نرم‌شده کمی هلشان می‌دهم پایین. به نظرم کلا لوس شده‌اند! همیشه با پونه و بارهنگ و کمی غرغره آب نمک خدمتشان می‌رسیدم اما حالا جاخوش کرده‌اند ببینند سوپرمن خارجیشان ظهور می‌کند یانه!

مامان کمی عمق ماجرا را بیشتر درک کرده و دیگر دلخوری نشان نمی‌دهد از سر نزدنمان. کاش سطح نگرانی و احتیاط همه خیلی زود بالانس شود در حدی که خود را نبازیم اما سفت و سخت اجتناب کنیم و مراقبت.

عصر که می‌شود دوباره حمله غم و وحشت! راستش خیلی خودم را درک نمی‌کنم! مدتهاست که آدم مرگ پژوهی به شمار می‌روم و آن را به عنوان مخفی‌ترین محبت زندگانی پاس می‌دارم و حتی مشتاقش هستم. پس این پریشانی چیست؟

می‌ترسم از آشفتگی از هرج و مرج و از هرچه که نابسامانی و نابالغی و بلاهت مردمانم را بیشتر به رخ بکشد. دارم تلاش می‌کنم روی دایره نفوذم متمرکز شوم؛ اما مرغ سرکنده توی دلم حرف حساب حالیش نیست.

همدلی نمی‌خواهم خدا راهنمایی می‌خواهم. یکی فراتر از خودم که چیزی بیشتر از من بداند. نه راجع به کرونا که راجع به حیات.

به دکتر رازجویان زنگ می‌زنم. صدایش گرفته اما با نشاط همیشگی انگار که گزارش یک فکت بیرونی را بدهد می‌گوید:‌من خوب نیستم باباجون از «میرنا» دورم کرده‌اند! تو چطوری؟ می‌گویم: می‌بینید کار به کجا کشید؟ ار پاسخش حدس می‌زنم که شاید چیزی نمی‌داند و شاید اطرافیان از اخبار ایزوله‌اش کرده‌اند که اگر توانسته باشند چه کار خوبی! از جشن سی‌سالگی دانشکده می‌گوید و از این که ای کاش به جای کار فرمالیته فوت کردن سی شمع، آنها را دانه دانه روشن می‌کردند و حکایت هر سال را از ساکنین آن سال طلب می‌کردند! چه قشنگ!

پسرک شعبده‌ای با کارت می‌رود که حیرت می‌کنم! حتی پدرش هم نمی‌فهمد چه کرده! می‌گوید یک بار دیگر تکرار کن! می‌گوید: نه! شعبده فقط یک بار!

 

 

قسمت اول

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۰۴
نجمه عزیزی
جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۱۲ ب.ظ

روزنگار عبور از غبار (۱)

چهارشنبه 98/12/7

از خواب می‌پرم با چشم و دل نیمه‌باز؛ آذوقه همسرم را همراهش می‌کنم و باز می‌خزم توی رختخواب؛

با هشدار هشت صبح دوباره برمی‌خیزم؛ به مونیتور گوشی نگاه می‌کنم: «بیست دقیقه خانه‌تکانی». متأسفانه قبلا دقیق تعریفش کرده‌ام: کاری غیر از روتین خانه‌داری در جهت بهبود حال خانه. بحران می تواند بهانه خوبی برای نادیده‌گرفتن عهد و پیمان باشد؛ اما یکباره به فرار پرتاب‌وار از حال پریشانم احساس نیاز عمیقی می‌کنم؛

 قبل از اینکه بفهمم چه می‌کنم دست می‌اندازم ته بدترین قسمت کمد دیواری و خالیش میکنم و به این ترتیب خودم را گرفتار تکاندنی سخت و پر از تصمیم می‌کنم.

پارچه‌های نیمه‌دوز و ندوخته، سرقیچی‌ها و الگوها که در شش ماه گذشته چپانده‌ام تنگ هم.

سارا می‌آید پایین: مامان گلوم درد می‌کنه! خون در رگهایم یخ می‌زند. یک بشکه دمنوش بارهنگ با عسل و لیمو می‌دهم دستش و می‌گویم جرعه جرعه بخور تا بعدی را آماده کنم.

مادرم زنگ می‌زند که: با تلفن که چیزی سرایت نمی‌کنه چرا زنگ نمی‌زنی؟ زود خبر را می‌دهم در مشکلات و هنگام مواجهه با خبرهای بد، توجه و محبت و دعا و خوش‌بینیش سریع فعال می‌شود و باران توصیه باریدن می‌گیرد؛ قطع می‌کند بابا زنگ می‌زند احوال می‌پرسد و حدود سی ثانیه سکوت...بی‌تردید بغض کرده‌است. می‌گوید: سارا زیاد سرما می‌خورد (الکی) نترس بابا!

ترسیده‌ام اما نه بیشتر از خودش و سی ثانیه بغضش.

به اتاق نگاه می‌کنم که پر شده از کاغذ و پارچه. وقتی قرار باشد زباله نسازی زندگی قدری پیچیده‌تر می‌شود و دائم باید در حال تدبیر و تصمیم باشی. اول کاغذهای سالم را جدا لوله  می‌کنم و بعد از هر نسخه الگو یکی بر می‌دارم و یک لوله دیگر می‌سازم. کاغذهای نصفه نیمه را در دو قطع یادداشتی کوچک و آ۴ تقریبی برش می‌زنم خرده پاشها هم می‌رود توی محفظه بازیافت کاغذ. نیمه دوخته‌ها یک پکیج و پارچه‌ها یک پکیج دیگر سرقیچی‌ها و خرده نخها یک کیسه و سرقیچی‌های قابل مصرفتر در کیسه‌ای دیگر... و برای جدی‌گرفتن هرکدام از این کارها و دشنام ندادن به خودم جان می‌کَنم.

حوالی ساعت ده، مغناطیس گوشی بالاخره شکستم می‌دهد از دختردایی محصورم در قم احوال می‌پرسم. متاسفانه شوهر خواهر همسرش که پزشک است با تست مثبت قرنطینه شده و سه تن از همکاران همسرش مرده‌اند. می‌نویسد: در محاصره مرگیم... فرو می‌ریزم. لعنت به من لعنت به پارچه‌ها و کاغذها لعنت به خانه‌تکانی‌ـدرمانی.

مثل جنازه خودم را می‌رسانم به آشپزخانه و این بار پشت گاز و سینک و رنده و ملاقه سنگر می‌گیرم. حال بد اما دست در گردنم همه جا می‌آید. 

سوپ و قیمه روی اجاقند. چند روز است نمی‌گذارم سبد و سینک پر بماند هی اینور و آنور را می‌سابم کاری که هیچ‌وقت در آن افراط نمی‌کردم و زمان قیچی می‌شود وقت نماز است.

برخلاف غالب اوقات تشنه می‌دوم سمت نماز، از اذکار و حرکات، تند می‌گذرم تا برسم به قنوت. کلی زبانم دراز شده هر چه می‌خواهم می‌گویم بدون گله بدون التماس پر از غم پر از استیصال پر از طلب و با هجوم بی امان اشک بی‌صدا.

پسرک اما دچار خوشحالی احمقانه‌ایست که غنیمت است. پنجشنبه شب گذشته از اردوی اصفهان برگشت و غروب جمعه در افسردگی پسااردو بود که به بهانه شمارش آرا مدرسه تعطیل شد. یکشنبه را هم خودم بابت چند تک‌سرفه تعطیلش کردم و بعد هم تعطیل سراسری

شوک خوشحالی تعطیلی برایش تر و تازه مانده‌است و هرچند دقیقه یک بار داد می‌زند که ما چقدر خوشبختیم!

خبرها را می‌شنود اما در حجم شادیش گم می‌شود. حصر خانگی برایش سخت بود روز اول اما به سرعت برنامه‌ریزی پر و پیمانی کرد: کاهش اساسی رکورد روبیک. یادگیری تکنیکهای شعبده بیشتر، شطرنج تلفنی با جلال،‌ دانلود نرم‌افزار ورزش برای ساخت فوری شکم سیکس‌پک و دیدن فیلم! قبل از اینکه چیزی بگویم می‌گوید مامان! کتاب خوندن و خاطره نوشتن زوری نمیشه! دهانم را می‌بندم. برو خوش باش بچه جان!

 

(می‌خواهم اینجا بیشتر بنویسم در روزهای پایانی سال 98 و در محاصره بحرانی که همه اسم نکبتش را می‌دانیم. این سلسله نوشته‌ها زرد و تاریخدار است. فقط برای بهترشدن حالم و گم‌شدن در خیال می‌نویسم و اصلا هم از توصیه بیهوده «اگر دوست ندارید نخوانید» خوشم نمی‌آید)

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۱۲
نجمه عزیزی