روزنگار عبور از غبار (۸)
چهارشنبه 14/12/98
امروز موقع رسیدگی به آشپزخانه یاد درس مدیریت تشکیلات کارگاهی افتادم حدود بیست و دو سال پیش؛ با این محتوا که در کارگاه ساختمانی چه کاری را چه زمانی و با چه ترتیبی انجام دهیم تا هر کاری برای به سامان رسیدن زمان داشته باشد و اتلاف وقت و منابع نشود.
شبکه pcm را روی کاغذهای دراز ترسیم میکردیم و یادم هست که به مژگان و دانش عملیش نسبت به ساختمان حسودی میکردم. هیچوقت اساسی درگیر اجرا نشدم که آن درس چندان به کارم بیاید اما حالا کاربرد پیدا کرده. منی که توی خانه دلی پرسه میزدم دو خط مینوشتم دو خط میخواندم کمی حرکات موزون کمی سینک کمی اجاق کمی ریزهخواری و... حالا دارم بعد دو هفته میفهمم کهاگر بخواهم شوینده و آب و اعصاب و رطوبت پوست هدر نرود باید بتوانم کارهایی را که با دست ضدعفونیشده تماس دارد را یکباره انجام دهم و بقیه را هم با هم. در واقع اینروزها اغلب کارهایم تمام میشوند تا برسم به کار بعدی. قابلمه که رفت روی اجاق خیالم راحت میشود که این یکی دست کم تا دقایقی دیگر با حرارت تطهیر خواهد شد.
میروم و میآیم و میشویم و پس زمینه ذهنم کلاس مدیریت مهندس فضیله همینطور آرام میطپد.
یاد آن جلسهای میافتم که پسر سالبالایی که توجهش گنجم بود برای ترسیم شبکهاش به پاککن نیاز پیدا کرد و با بذلهگویی و پررویی ذاتیش بلند شد و افتخار داد و از سر میز من پاککن را برداشت و نصفه کرد تا او هم داشته باشد! تا خود صبح پاککن توی کیفم خرملق میزد از ذوق! بله بیزینس لیلیها همیشه خدا شکستن ظرف مجانین بوده است!
و اما کویید جان! من اینجا در این محیط بسته و نسبتا امن جان میکنم که مدیریتت کنم نکبت ریزه میزه! ناموسا زود پیامت را بده و برو! ما را در این کشتی بیناخدا و در این ملک آشفته بیش از این دق مده!
کاش میشد در خیالات عهد شباب جا ماند.
***
پینوشت: درست بیست سال پیش در چنین روزی رفیقمان لیلا برای همیشه در بیست و سه سالگی متوقف شد. زیاد یادش میافتم و خیلی وقتها فکر میکنم که عجب جستی دختر!