گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ق.ظ

جایی میان بی خودی و کشف...

از فروردین امسال به نوشتن کتاب خاطراتم دچار شدم. چقدر وجد و شگفتی و درد به ارمغان آورد برایم. حالا نوشتن تمام شده و درگیر ویرایشهای نهایی هستم و تازه دارم متوجه میشوم که این کتاب کار تدریس را برایم دشوارتر کرده است.

به اندازه همه‌ی لحظه‌های نکبتی که از بعضی استادها و کلاس‌هایشان کلافه بودم  از کلافه کردن شاگردهایم می ترسم و به اندازه تمام عشق و حیاتی که از معدود استادانم گرفتم از خودم توقع اشتعال و معجزه دارم.

 کارم یکجور تلخ و بدی خودآگاه و سخت شده است. تنها امیدم جملات انگیزشی نخ نما شده‌ی قدیمی است! مثل این که: همواره آخرین لحظه قبل از طلوع سردترین و تاریکترین آنست.

هر بار کتاب را می‌خوانم متوجه می‌شوم که رویه‌ام در تمام این سال‌ها یافتن گنج‌ها بعد از رنج بوده . خیلی دوست دارم یکی بیاد فیلمو نگه داره لنز دوربین را تمیز کنه منو ماچ کنه و بگه:‌ ببین مال کثیفیای لنز بود!‌ حالا کافیه دکمه رو بزنی و تماشا کنی و ثبت کنی و حالشو ببری!

میشه یعنی؟



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۷
نجمه عزیزی
جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۶ ب.ظ

اژدهایی به نام لال مونی!

اگر خدا بخواد و حضرت عباس بگذارد،‌ برآنم که چندی انگشت فرو کنم توی چشم اژدها

بیشتر از آن که به توصییف در آید به نوشتن نیاز دارم. 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۲:۳۶
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۶ ب.ظ

چه کردی با خودت ...

یکی می گفت مثل زیتون می مونه !

اولش نمی تونی بخوری

بعد خوشت میاد 

بعد معتادش میشی!

اولین بار که همکارم گفت از ترانه های محسن چاووشی خوشش میاد

(و بلافاصله بدون این که بپرسه مایل هستم یا نه)

موبایلشو تو حلقم کرد که گوش بدم! 

بعد چند ثانیه پسش دادم،

گفتم خوشم نیومد!

تازه همون لحظه هم، خودش

از نظر سطح سلیقه و زیبایی شناسی!

 چند درجه پیش چشمم سقوط کرد !

اما امان از روزگار و رفقای ناباب و نوجوان داری!

شنیدن جسته گریخته و غالبا ناخواسته 

بالاخره گرفتارم کرد،

گو این که چاووشی گوش کنهای اساسی

علاقه زیادی به هم گوش کن دارند

و بدون پایه صفا نمی کنند انگار!

حالا مدتها با لذت گوش می کنم، اما ته ته ذهنم احساس می کنم

حق با همون قضاوت اولیه ام بود

و برای آن بخش از شخصیتم که ترانه چاووشی دوست نداشت

بیشتر احترام قایلم!

شعرهای ترانه هایش بعضا داغونند(از جمله فقره ریختن رگ در خون که اخر خلاقیت و ساختار شکنیه!)

بعضیاشم که از شاعرای حسابیه و انصافا خوب انتخاب می کنه

اما با بعضیهاش ارتباط عجیبی برقرار میکنم که نمی توانم خوب بودنش را بپذیرم

و با بدجنسی احساس می کنم 

خواننده و حتی شاعر اتفاقی به آنها رسیده

و حواسش نبوده که دقیقا داره چه میگه!

یعنی فضای ترانه انقدر خش دار و زبر و آشفته و زخمیه

 که اصولا نمیشه باور کرد که کسی دقیقا حواسش به چیزی بوده!


مثلا اون ترم که با بچه های دانشکده کلاس داشتم اون تکه یِ

" من از شکار نکردن

شما از این که شکارم نبوده اید 

شکارید!"  حسابی منو گرفت. انگار دقیقا همونیو می گفت که من بودم.

با" قدیما هر گلی

شناسنامه داشت

تموم می شد و

بازم ادامه داشت..."

از امیر بی گزند هم مثالهای زیادی میشه زد.

"البته یادم نمیره وقتی جوون بود با فوت خورشیدو خاموش می کرد"

خلاصه که دلپذیر است اما اعتماد مرا نسبت به دلم سلب کرده است! 



۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۶
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۲۲ ب.ظ

چه کسی بود صدا زد؟

موسای درونم طلسم شده انگار،
آنقدر سعی کرده به شبان هزل گو احترام بگذارد، که مسخ او شده است. 
مدتهاست که دیگر جزع و فزع چوپانی،
 حالم را خوش نمی کند، اما به هوای بال و پر گشودنهای دیرین،
خودم را می برم و در معرض لحظه هایی قرار می‌دهم 
که دیگر در آن نمی‌گنجم
و بعد از تنگیش غمگین می‌شوم،
و بعد غمم را تقدیس می‌کنم و از این دور و تسلسل بی پایان
 گیج و خسته می‌شوم.
دوست دارم رها کنم این چسبیدن به کفش تنگ کودکی را!
می‌خواهم کتانیهای سبک و راحت جوانیم را بپوشم
و بر فراز صخره‌های تماشا و کشف و شهود،
جست و خیز کنم.
دوست دارم پوستین کهنه‌ی خود تخریبی و انکار را دور بیندازم
و بال پروانگی وا کنم 
و چنان دور شوم 
                  که به گرد خودم هم نرسم....



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۲۲
نجمه عزیزی
شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۴ ق.ظ

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد...

به احترام 22 خرداد  ی تمام قد می ایستم،

که چشمانم را گشود!

به احترام روزی که راه صدساله 

را چند ساعته در وجودم طی کرد!

به احترام اشکها و دردها و داغها و درسها،


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۴
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۳۶ ب.ظ

تو ترجمان جهانی ...




نشستم پای کلام یک دوست.
مثل آینه مرا به خودم تاباند. 
چقدر راست گفت: بیشتر از مدرس بودن محصلی!
و این نمی گذارد خودت را به تمامی باور کنی!
چون می دانی چقدر نادانسته مانده است در دنیایت!
و خوب می دانی چقدر می توانی که بیاموزی!
و خوب می دانی چقدر نسبت به آنچه می توانی باشی کوچکی!
و چقدر سهم کمی از خودت را داده ای به زندگی! 
و همین غمگینت کرده!
و خاموشت کرده!
 چیزی را که گفت باور کردم،‌ 
چون خیلی شبیه چیزی بود که مثل راز قلبم را به بند کشیده است.
حرفش را باور کردم چون انگار پیام خود خدا بود،
هرچند خودش را و نیتش را خیلی باور نکردم،
زیاد هم مهم نبود،


مهم جادوی زندگیست که باورش دارم 
و عصای سحر امیزش...

مهم جاناتان مرغ دریایی است که فال امروزم جلوی کتابخانه انگشت گذاشت روی آن 
و امروز درست به موقع، دوباره خواندمش:
سپس همانگونه که سخن میگفت 
پرهایش روشن و روشن تر شده و سرانجام چنان درخشیدن گرفت
که هیچ مرغی دیگر نتوانست به او نگاه کند.
او گفت:جاناتان!
و این آخرین کلماتی بودند که بر زبان می آورد:
در راه عشق عمل کن...


 چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده‌ای را متقاعد کنی که آزاد است؟








۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۶
نجمه عزیزی
چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۰ ب.ظ

رفیق اعلی

این کتاب کوچک و کم حجم را، 

چند سال پیش، دوست فرهیخته، باشعور و نامهربانم به من داد،

آنوقتها،

 صبح خیلی زود می نشستم توی سرویس دانشگاه 

و تا اردکان می رفتم، 

چه فرصت فارغ و قشنگی برای خواندن و عمیق خواندن داشتم.

یادش بخیر واژه واژه ی این کتاب را نفس می کشیدم:


هیچ تقدسی عظیم تر از تقدس مادرانی نیست که شستن کهنه ها و گرم کردن فرنی و حمام کردن کودک، آنان را از رمق انداخته است. مردان دنیا را در دست دارند ومادران جاودانگی را که آن خود دنیا را و مردان را. فرانچسکوی کوچولو که این زمان صورتش را به شیر واشک آلوده است ، از آن روی در آینده تقدسی عظیم می یابد که ازاین گنج احساس مادرانه بهره می گیرد وجانوران ودرختان وجمله جانداران را از آنچه مادران همواره برای نوزاد خویش پدید آورده اند، برخوردار می سازد...

....

او زنی زیباست چون عشق خویش را به مانند جامه ای از تن به در می کند تا با ان عریانی کودک را بپوشاند  . او زنی زیباست چون هر بار که به اتاق کودک می رود ، خستگی را با گام های بلند پشت سر می گذارد . تمامی مادران از این زیبایی برخوردارند . تمامی آنها از این درستی و حقیقت و تقدس نصیب برده اند . تمامی مادران از این لطافت بهره مندند که خدا نیز بدان غبطه می خورد .

 ....

زیبایی از عشق پدید می آید، همانگونه که روز از خورشید و خورشید از خدا

....


 مادر در برابر فرزند تظاهری نمی کند . او در برابر فرزند نیست ، گرداگرد آن ، درون آن ، بیرون آن ، همه جای آن است .

....  

 

مادر بودن رازی مطلق است ، سری است که با هیچ چیز در نمی آمیزد ، امر مطلقی است که با هیچ چیز نسبت ندارد ، وظیفه محالی است که با این همه انجام می پذیرد ، حتی به دست مادران بد .

 ....

  

زیبایی از عشق به وجود می آید و عشق از توجه .

 ....

 

 ما ان چیزی را می بینیم که چشم امید بدان داریم و اندازه هر چیز را به قدر امیدی که بدان بسته ایم می بینیم .

  

 ....

ما درون شهرها و حرفه ها و خانواده ها زندگی می کنیم . اما جایی که به راستی در ان زندگی می کنیم ، مکانی مادی نیست ، جایگاه راستین زندگی ما همان مکانی نیست که روزهایمان را در آن سپری می کنیم ، بلکه جایی است که در ان امید می بندیم بی آنکه بدانیم چه چیز امیدوارمان ساخته است ، جایی است که در آن اواز سر می دهیم بی انکه بدانیم چه چیز به اواز خواندنمان واداشته است .

....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۰
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۰ ب.ظ

ترانه شهرزاد

بقدری میخ این سریال میشوم که مدام باید یادآوری کنم به خودم که عزیزم فیلمه!

این شهاب حسینیه اونم ترانه علیدوستی!

اما فایده چندانی ندارد، با دست و پای یخ کرده و چشم خیس مینشینم پای سریال 

و تا یکی دو روز توی بهتم!

نمیدانم حسن فتحی قوی تر شده یا من، ضعیفتر شده ام.

به هر حال که قسمت 21 قسمت امیدبخشی بود،

سراب امید، به ثمر رسیدن صبر گاندی وار را نوید داد و مرتکب این ترانه شدم:


قشنگ بود و دانا بود و مهربون،

اندازه بود انگاری هر چی تو اون.

دلش میخواس زندگی بهتر بشه،

پنجره ها یک کمی واتر بشه. 

مزرعه شون یه کمی آباد بشه،

ساکن بیستون فرهاد بشه.

بزرگیاشونو ببازن از نو،

تیشه رو بردارن بسازن از نو.

حقارتا و تلخیا جم شدن،

نخواستن این چراغ بمونه روشن.

از توی باغچه چیدن و بردنش،

شکستنش، کندنش، آزردنش.

زخمی شد و شکست ولی صبور موند،

به قابشون خو نگرفت و دور موند.

کشتی با خوکا نگرف بد نشد،

از تو لجنزار اونا رد نشد.

شهرزاد قصه با قرینه بد بود،

اما صبوری کردن و بلد بود.

این که یکی وسط باشه ما دو ور،

اون با دهن حرف بزنه ما با سر!

بزرگی حقیرو باور نکرد،

تا آخرش کبیرو باور نکرد.

نه داد زد و نه جیغ و هایهو کرد،

درخشش امید و آرزو کرد. 

خوب می دونس تلخیا موندگار نیس،

 زیر تن برفا به جز بهار نیس.

بره حریف گرگ میشه آخرش ،

بزرگ آقا بزرگ میشه آخرش...







قسمتهای 22 و 23 خوشخیالی این ترانه را به باد فنا داد!



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۵۰
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ب.ظ

بقیش...

و اما 94 را با وجود همه دست و پا زدنها و نق و نوقها و ناسپاسیهایم پاس می دارم.

دلم میخواهد از خود بینوای زخم روزگار خورده ام،

به خاطر هویت و اعتباری که به این سال داد تشکر کنم.

طراحی اتاق صدرا و سارا، قدم یازدهمی بود برای خودش ،

و مرا وراد منطقه ترسم کرد.

هنوز نا دانسته ها فراوانند،

 اما ذهنم برای تغییرهای شدنی و زیباتر کردن و کارامدتر کردن محیط زندگی 

بسیار فعالتر شده است.

خرسندم به خاطر ماجرای ندا، 

به خاطر آشنایی با  انجمن نارانان که امید فراوانی به آن دارم،

به خاطر شعرهایی که گفتم،

به خاطر پستهای این وبلاگ،

به خاطر همه گریه ها و خنده هایم،

به خاطر فرازها، 

وبه خاطر نشیبها،


و به خاطر روزهای پر طعم پایان تعطیلات،

که مسجد جامع و دانشکده و هفت دری و زورخانه و حمام خان و دره گاهان،

با حضور بیتا و دایی،

توانست و خوب توانست،

که سم قطابها و ماچ و موچها و بادام هندیها را بزداید!

  دمشان گرم 

             تا دنیا دنیاست .







۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۰
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ب.ظ

سلام و تبریک عید


95 هم رسید و بالاخره قله کمال نمودار شد! با همه وهم و ترس و هیجانش. 
امسال را هم نه چندان متفاوت از سالهای پیش شروع کردم ،
با خستگی از یک عالمه تکاندن و رفتن و شستن و مرتب کردن
وبعدش هم ماچ و موچ و قطاب و بادوم هندی و جوجه زعفرونی و...!
و باز هی یواشکی دلم لرزید
که نکند این رسم زندگی نباشد
و نکند حرمت فروردین و اینهمه بوی مست و رها در هوا را میشکنیم با اینهمه تکرار طوطی وار و کسل کننده
و نکند اندیشه ای که با وحشت از آن میگریزیم تا مبادا ناشکری باشد 
همان ندای درون بینواست که قدر و قیمتش شنیده شدن است و بیش از آن .
خلاصه که چهل سالگی گرهی از این سوالات هر ساله نگشود.
با همه اشتیاقی که به پاکیزگی و رفع انباشتگی و دگرگونی و دیدار و مزه های خوب و لذت و شادی و ماچ و موچ و ...دارم،
گاهی بدجور متقاعد میشوم 
که اسفند را خانه تکانی بر باد می دهد 
و فروردین را ابتذال مهمون بازی کلیشه ای و تعطیلی افسار گسیخته.
این از این!
آخیش راحت شدم!










۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۰
نجمه عزیزی