ز که آموخته بود...
هرچند، بم را
پیشتر، در خانه خویشاوندان منقل به بغل تجربه کرده بودم،
اما اولین خاطره معنا دارم از ارگ بم، کنگره معماری و شهرسازی سال 78 بود.
اون چند روز انگار وسط جادوی اساطیر نفس می کشیدم،
اون فضای ناب مثل پدری بزرگ،
یک عالمه شاگرد و استاد را گرد هم آورده و شبها و روزهای باشکوهی را میزبان تعاملهایشان شده بود.
ماهم که دانشجویان سر به هوا بودیم و نهایت بهره برداریمان،
قدم زدن و از بر و دوش ارگ پیر بالا رفتن بود و فال حافظ البته!
نمیدانم بعد کدام شب روی کدام بام از کدام کوچه با مژگان فال حافظ گرفتیم:
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود..
***
بعدش هم که اون صبح تلخ زمستانی سال 82
و خبر زلزله...
دیگه دل نکردم برم ببینم ارگ را
که یک عالم خاطره و لحظه را بلعید به یک آن و به آوار بدل کرد...
***
پریشب رفتم شب شعر یادداشت نو
شاعر بمی، حامد عسگری
شعری در حال و هوای زلزله، خواند
که سال 78 و 82 را به هم گره زد و در هم پیچید...تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود