گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ق.ظ

ز که آموخته بود...

هرچند، بم را

پیشتر، در خانه خویشاوندان منقل به بغل تجربه کرده بودم،‌

اما اولین خاطره معنا دارم از ارگ بم،‌ کنگره معماری و شهرسازی سال 78 بود.

اون چند روز انگار وسط جادوی اساطیر نفس می کشیدم،‌

اون فضای ناب مثل پدری بزرگ،

یک عالمه شاگرد و استاد را گرد هم آورده و شبها و روزهای باشکوهی را میزبان تعاملهایشان شده بود.

ماهم که دانشجویان سر به هوا بودیم و نهایت بهره برداریمان،

قدم زدن و از بر و دوش ارگ پیر بالا رفتن بود و فال حافظ البته!

نمیدانم بعد کدام شب روی کدام بام از کدام کوچه با مژگان فال حافظ گرفتیم:

دوش می آمد و رخساره برافروخته بود..

***

بعدش هم که اون صبح تلخ زمستانی سال 82

و خبر زلزله...

دیگه دل نکردم برم ببینم ارگ را

که یک عالم خاطره و لحظه را بلعید به یک آن و به آوار بدل کرد...

***

پریشب رفتم شب شعر یادداشت نو

شاعر بمی، حامد عسگری

شعری در حال و هوای زلزله،‌ خواند

که سال 78 و 82  را به هم گره زد و در هم پیچید...تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود

 

 

 

 

+ نوشته شده در شنبه ۸ شهریور۱۳۹۳ساعت ۱۶:۵۴ بعد از ظهر توسط سایه |
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۱
نجمه عزیزی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی