گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ق.ظ

این شعر را برای خودم گفتم...


دوستی پیغام داده بود ، عصبانی و قاطع و دلشکن، که بد گفته ای و نیش زده ای و اصلا از هر ده کلامت نه تا کنایه هست.. حتی توضیح داده بود که اگر بگویی اینجوری نیست به شعور من توهین کرده ای! مختصر گفته بود و محکم و تند...توضیحات و عذرخواهی مفصلم را هم احیانا به همین دلیل بی جواب گذاشت. چند روز فکرش (مثل زهیر پائولو کوییلو) پیچیده بود توی همه لحظه هایم..توی آشپزخونه سر کلاس موقع پیاده روی ، مدام در خیالم باهاش حرف میزدم و حرف میزدم و التماس میکردم و دعوا میکردم و قهر میکردم و آشتی میکردم و خواهش میکردم و...بالاخره دیروز در حالی مچ خودم را گرفتم که داشتم برایش شعر میگفتم!!  

گفتم هی چکار میکنی؟ موهبتی که بعد این همه سال برگشته پیشت برای باج دادن و گدایی محبت نیست.

درسته که آدم با ارزشی هست و در شرایط عادی میشد تحت تاثیر اثرات خوبی که روی زندگیم گذاشته حتی برایش شعر هم بگویم اما در آن لحظه میدانستم که از رفتارش سخت دلگیرم و شعر گفتن یه جور پیام "من خوبم تو رو خدا منو دوس داشته باش" هست. وقتی ناامیدانه برای چندمین بار میل باکسم را چک کردم به امید پاسخ، متوجه پیام معنوی هفتگیم شدم:       خودت را خوشحال کن!

یادم افتاد که چقدر مدتیه به خودم سخت گرفته ام و تحت فشارش گذاشته ام،‌قلبم تیر کشید محبت عمیقی نسبت به خودم حس کردم نسبت به همه حسن نیتهایم و همه تلاشهایم برای بهتر شدن و بهتر کردن... حتی نسبت به تنبلیها و در جا زدنها یم...خودم را دوست داشتم اصلا دروغ چرا عاشق خودم شدم!! اما به همینجا ختم نشد که،‌نشستم یک شعر عاشقانه برای خودم گفتم، برای خود خودم، حتی برای سایه ام هم نه...

***

این شعر را برای خودم گفتم،

در اوج بی قراری و غمگینی

تا وانهم کدورت و تلخی را

گفتم به خود که روشن و شیرینی!

متشکرم که تشنه ای و عاشق

متشکرم که آینه آیینی!

از انعکاس روشنی و باران

در خانه رنگ و رایحه می چینی!

متشکرم که می بری از خویشم،

متشکرم که لنگر تسکینی...

بانو چرا ترانه نمی خوانی؟

بانو! چرا ستاره نمیچینی؟

بابونه معطر و خوشرنگی

دم کرده ام به قوریک چینی،

جامی از این شراب طلایی رنگ

آورده ام برای تو در سینی!

آرام میشوی؟ کمی از این سو

رد میشوی کنارم و بنشینی؟

دنیا همان که خالی و تاریکست،

دارد دریچه ای که نمی بینی...

دارد دریچه ای که نمی بینی

تا بی قرار و گیجی و غمگینی!...

پرواز کن به سمت خودت برگرد 

اینست راه اگر که تو بگزینی

تو پرسش نهایی خود هستی

تو پاسخ زلال نخستینی....

 

***

از من میشنوید خودتونو تحویل بگیرید، تجربه شگفت انگیزیست.

 

چگونه خودم را دوست بدارم؟

 

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۱ مهر۱۳۹۳ساعت ۷:۴۷ قبل از ظهر توسط سایه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۱
نجمه عزیزی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی