گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۱ ق.ظ

دلشدگی زیر سقف خانه ام...


 

 

15 سال پیش توی همچین روزهایی،‌اسم یک غریبه،

 با مقدمه ای نه چندان طولانی،‌آمد توی شناسنامه ام...

بدون آشنایی خیلی مفصل و بدون تعلق چندان محسوسی

باورش کردم.

باور کردم که انتخابی تمیز و سالم است،

و می‌شود کنارش،‌زندگی را سفر کرد...

حضور یک پژوهشگر فنی رزمی کار، در کنار معمار شاعری گیج و دلشده،

طنزی غریب می‌نمود.

اما شاعر معمار گیج،‌ غریبترین و سخت ترین دلشدگی را سلول سلول و استخوان استخوان

روی دفتر وجود همین غریبه مشق کرد...

***

پیش از آن گمان می‌کردم،

 دلشدگی چیزی است که بر خانمان می‌زند و تسخیر می‌کند،

از دیوار میاید و بیخبر، مثل سیل

ویران می‌کند و اختیار می‌رباید،

رشته ای بر گردن می‌افکند و هرجا که خاطرخواه اوست می‌کشاند...

همه قراین اینطور می‌گفت،

آنچه خوانده بودم، آنچه شنیده بودم، آنچه دیده بودم و آنچه چشیده بودم

سرشار از چنین تصویرها و تصورهایی بود.

اما در زد، اجازه گرفت و از در آمد.

میهمان بود نه سیل، هوشیار بود نه مست و از آن مهمتر،

یک انتخاب و یک تصمیم بود نه یک ناگهان صیاد...

دانستم که زیر یک سقف و در کنار هم خانه،

دلشدگی، علت نیست نتیجه است.

عامل و انگیزه نیست، محصول و پاداش است و دقیقا به همین خاطر

بسیار انسانی و ستودنی است...

دانستم زیر سقف یک خانه که باشی،‌

عاشق شدن، فعلی خود بخودی نیست

که هر کاری را برایت آسان کند

زیر سقف یک خانه، باید تصمیم بگیری عاشق شوی و عاشق بمانی

دشوار یا آسان...

با چنگ و دندان،

 شخم بزنی، بکاری، بداری، بباری، صبر کنی

تا برویی از میان خودت

دانستم که زندگی،

 هیچ تعهدی برای شیفته کردن و یا شیفته ماندنت ندارد.

وقتی کسی را در همه تاریک و روشن وجودت سهیم می‌کنی

خیلی از خستگیها و حقارتها و قسمتهای بی کلاس زندگیت را می‌بیند

تو هم می‌بینیش،‌بدون سانسور

بوی جوراب وصدای آروغت را هم شنیده و تو هم شنیده ای...

کسی که همراه همیشه ات هست

 شاید گاهی، کنار آبی، پای سروی، شعر حافظ هم برایت بخواند

اما هزار تا تصویر زمینی دیگر هم کنار آن تصویر برایت خلق می‌کند...

دویدن دنبال نان و آّب و خانه و قبضها و صورت حسابها، مریضیها

 و هزار واقعیت دیگر که لطیف نبودن و خوشمزه نبودنش،

 ذره ای از ضرورتش نمی‌کاهد...

و این تصویرهای واقعی و اجتناب ناپذیر

آن یک لحظه پای سرو را

مثل نگینی قاب میکند...

مثل جرعه ای آب خنک،‌وسط کویر، گوارا و زلال است.

نوش جانم...

***

و اما

این قسمت را یواشکی میگویم:

اگر چشیده باشی، طعم هیجان سیل بُردگی

 و فقط لحظه های با کلاس کسی را دیدن

و اگر چشیده باشی، سیل شدن و ویرانگری و فقط لحظه های باکلاست را عیان کردن

می‌فهمی که آغاز مشق دلشدگی زیر یک سقف

چقدر سخت و سخت و سخت است.

اما مثل هرمسیر سختی

مقصدی ناب و ارجمند را برای قدمهای خسته و زخمیت

تدارک دیده است... شک نکن.

چشم وا میکنی می‌بینی، خشک، از دریای شمال و جنوبت عبور کرده ای

و وسط کویر ماهی دریای خودت شده ای...

انگار که همیشه بوده ای...

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۹ مرداد۱۳۹۳ساعت ۸:۲۸ قبل از ظهر توسط سایه 
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۱
نجمه عزیزی

نظرات (۱)

چه تصویر غریبی!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی