سفر سیمین...
شعرهای سیمین بهبهانی را از نوجوانی خیلی دوس داشتم...جالب این که تو قطار خیلی بهش فکر میکردم و شعراشو مرور میکردم و حتی در وزن های غیر متعارف و تاثیر گذارش تلاش میکردم یه چیزایی بگم...نگو راهی سفر بوده تو همون لحظه ها...روحش شاد...امیدوارم در سرایی که این 87 سال ساخته روزگار خوش و پر از عشقی داشته باشد
این شعرش را خیلی زمزمه میکنم:
بالا گرفته کار جنون؛ کولی، دوباره زار بزن!
بغض فشرده میکُشدت؛ فریاد کن، هوار بزن!
عشق است جمله هستی تو، جانت به نقد اوست گرو؛
انکار خویشتن چه کنی؟ برشو به بام و جار بزن!
آتش گرفته جان و تنت، پوشیده بس نشد سخنت؟
شد تیره جان روشن تو؛ این پرده بر کنار بزن!
«حقحق» فکنده حقطلبی - آخر نه کم ز مرغ شبی:
دیوار خامشی بشکن؛ گلبانگ «یاریار» بزن!
درگیرودارِ شورش تن، بشکن، بدر، ز ریشه بکن؛
دل را بکش ز سینه برون، بر فرق انتظار بزن!
نه! این دلِ فضولِ تو را افزون بود شکنجه روا:
گوشش بکش، ز خانه ببر، درکوچهاش به دار بزن!
نه! نه! مباد این به جنون! کاین شبچراغ آتشِ و خون
طُرفهست؛ زو بساز نگین، بر تاج روزگار بزن!
نه! نه! گل است این دل تو، زیبندهی حمایل تو؛
سنجاق کن شلال بر او، بر دوش و بر، به کار بزن!
نه! نه! نگاه دار ولی؛ میعاد چون رسید، دلی
چون مرغکی شکار شده، بر نیزهی سوار بزن!