گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ب.ظ

من و شریعتی



یه وقتایی خیلی کلاس داشت

اما حالا ظاهرا بی کلاسی شده 

حرف زدن از شریعتی...

به هر حال که امروز نگاهم به تقویم افتاد

و یادم اومد که تو ایام  نوجوانی

چقدر در چنین روزی همه جا دنبال نشانه هاش میگشتم

قبل از خاتمی جزئ مناطق ممنوعه بود

و برای روح سرکش نوجوان من

جاذبه ای ویژه داشت

 

این مطلبم که یادی از او کرده بود را از آرشیو آوردم...

عاشورای یکی دو سال پیش نوشتم

 

بچه که بودم میرفتم روضه..قاطی بقیه..میدیدم  میشنیدم میخوردم..بزرگتر که شدم حس کردم یه جاهایی از کار میلنگد..نه رفتن به دلم مینشست نه نرفتن..شریعتی سر رسید و حرفهایی زد که انگار خود خود خودش بود.روح عصیانگر نوجوان مرا به آتش میکشید جمله هاش:..در این مکتب انسان تنها نیز مسئول است و هر کس بیشتر آگاه است بیشتر مسئول ...ای خونی که از آن گوشه صحرا میجوشی ومیخروشی..ایمان ما ملت ما تاریخ فردای ما کالبد زمان ما به تو وخون تو محتاج است..

بچه انقلاب بودم و آخر خلافم "گل صدبرگ"شهرام ناظری و "نوا"ی شجریان..دل و دلدار و خواب وبیداریم هم دکترشریعتی..کسی که مذهب رو به زوالم را لب دره فنا نجات داده بود...

 

..میرفتم مراسما..اما دفترچه به دست..نقد مینوشتم و تحلیل و..کمابیش این احوالات و به تبع آن خشم درونی و گاه بیرونی ادامه داشت و ...روزگار چرخید وچرخید تا رسیدم به مرز تاریخی مهر ۷۳ و ورود به دانشگاه...دانشکده معماری یه جور زیر پوستی و ظریف و نامرئیی فیتیله اشراق را کشید بالا..استهزائ پای چوبین استدلال و منطق و از این جور چیزا شروع شد ..برای من همیشه همینطوره وقتی زیادی توی یه خط پیش میرم آونگ حیات تصمیم میگیره برگرده و تا نهایت آنسوی طیف را در معرض تجربه ام بگذارد توی اون دوره هر چه که به نحوی به سنت و آیین بر میگشت رفت لای زرورق تقدس و احترام وهاله نور(!)..آغوش تسلیم و ولو شدن و شور وحال، خیلی خواب کننده تر و گرمتر و امنتر بود از عصیان وشک وجستجو...دفترچه را زمین گذاشته بودم ومیرفتم به نیت حال خوش و ....گردونه باز چرخید و چرخید و تاریخ اونجوری رقم خورد که دیگه برای درک خیلی چیزا گریز به تاریخ نیاز نبود...دیدم کالبد زمان ما اینهمه سال از خون این مراسما نوشیده وزنده نشده.. دیدم در چهره خیلی از ماها اگر بنگرند کسانی را به یاد میاورند که از نیمه راه برگشته اند..دیدم دیگه هیچ رقمه پای رفتن ندارم ..دروغ چرا گفتنش برای کسی که در بافت تاریخی واجتماعی و خانوادگی من زندگی کرده باشد اصلا آسون نیست اما توی این یکی دو سال صدای روضه رسما میره رو اعصابم..مثل یه آلرژی ناجور و تا میشه از شنیدن دورادورش هم حذر میکنم..

 

تلخه و سخته که از خودت و از قومت عاصی باشی ..مدتیست که دارم به طور جدی به بخشیدن ملت کوفه فکر میکنم سعی میکنم درکشون کنم بفهممشون و ببخشمشون..امسال کمی هم جواب داد:تماشای مردم روز عاشورا آسانتر شده بود..مردمی که تابوت عشق و زندگی و تنوع وتفریح و معنویت و آئین وهمدلی وهمصدایی بر باد رفته یشان را با "یاحسین" از زمین بلند کرده به دوش میکشیدند...

 

 

 

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۹ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۶:۲۱ بعد از ظهر توسط سایه | آرشیو نظرات
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۰
نجمه عزیزی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی