تبِ دیدن...
بهشت زیر پای مادران است...
گفتگو ندارد!
چون،
مادران، جهنم درد را می چشند
و
میتوانند لذت بهشت را برتابند.
تازگیها شعر هایم تا چند روزم را جهنم نکنند رخ نمی نمایند!
قدمشان به روی چشم، البته...
***
خدا چرا دلم همیشه تنگه؟
همیشه بی قرار چیزی که نیست؟
تو آینه ها دنبال چی میگردم...؟
دنبال تصویر تمیزی که نیست...؟
پاهام چرا اینقده سنگین شده...؟
دلم چرا هوایی و دربدر؟
کاشکی زمینت آسمونم بشه...
کاش بکنی دست و پامو بال و پر.
غیر خود تو و خود زندگی
تو این زمین هیچ چیز موندنی نیست.
دوس ندارم تموم بشم گم بشم...
می ترسم از لحظه ای که بگی ایست!
میترسم، آتیش تو دلم روشنه...
این در و اون در میزنم دود نشم.
چنگ میزنم که ردی از ناخنام،
رو تن خاک بیفته نابود نشم...
کاش بتونم بچینم از درختت،
اون سیب سرخ شاخه آخرو...
سرخه چشام از تب تندِ دیدن
کاشکی نشونم بدی پشت درو...
قاطی و بیقرار و گیج و منگم...
عاصی و عاشق و عبوسم خدا!
خم شو بذار قد بکشم بتونم،
صورت ماهتو ببوسم خدا!
تشکر بابت مطالب بسیار ارزنده شما
بنده وبلاگی ثبت نموده ام جهت ارائه قسمت های جالب کتاب هایی که به طور روزانه مطالعه می کنم. این کار به دو علت انجام شد
1- جلوگیری از فراموشی کتاب های مطالعه شده
2-آشنایی سریع دیگران با کتاب های مختلف
در صورتی که شما تمایل دارید به بنده اطلاع بدهید تا به عنوان همکار در این وبلاگ فعالیت نمایید
امید است با افزایش تعداد نویسندگان این وبلاگ اطلاعات ارزشمندی را برای خود و دیگران ثبت نماییم.
با تشکر و آرزوی موفقیت