دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ق.ظ
شعری از دفتر آبی روزهای دور...
میشوم سرشار بودن پیش چشمت نازنین...
ای حضور روشن آیینه بر چشمم نشین!
یا مرا با خود ببر تا کوچه های آسمان،
یا بیا مهمان من شو در تپشهای زمین...
مینشینم روبرویت با تمام بودنم،
با تمام ناتمامیهایم ای کاملترین...
تازه می فهمم که در این شعر دستی داشتی
نام تو مخفیست زیر نقطه های نقطه چین...
تازه می فهمم چرا زیباست روی آینه
تازه می فهمم چرا گفتی خودت را آفرین...
۹۴/۰۹/۳۰
در آستانه پا گذاشتن به قله رفیع 40 سالگی