گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ب.ظ

کودک...




شرطی برای دل نبستن بست

ناغافل اما شرط خود را باخت

تا بوی خاک آمد دلش لرزید

پیدا شد و در خاک چنگ انداخت

 

چشمش به روی سرخ تاک افتاد

سرمست شد لبریز پیچک شد

از شاخه های تاک بالا رفت

بازی گرفتش باز و کودک شد

 

چشمی گشود و روی  ماهی دید

در دستهای خاک گندم کاشت

دستش به روی شاخ گل لغزید

دست از هجوم نیستی برداشت

 

انگورها را پای خم افکند

از گیسوان باغ سیبی چید

از آیه های کهنه زنبیلی

آمد نشست و بافت با تردید

 

آن سیب سرخ بی نهایت را

در خالی زنبیل خود جا داد 

خورشید در روحش تنفس کرد

وا شد یخش دل را به دریا داد






برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در شنبه ۲۴ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۰:۱۷ قبل از ظهر توسط سایه |



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۰
نجمه عزیزی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی