گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۱ ب.ظ

بر بادرفته،‌ فیلم یا کتاب؟


سال 73 وقتی دانشجوی رمیده و گیجی بودم که دست و بالش مدام به شاخ وبرگ نادانسته ها و ناتوانیهایش گیر میکرد،‌ دوستم با جمله‌ای به دادم میرسید که مرجعش را نمیدانستم: فردا در موردش فکر میکنم!

اسکارلت را نمیشناختم اما به عنوان یک هجده ساله متحیر که پر بود از حسِ دیرکردگی، به این وعده و به این به تأخیرافکنی نجات‌بخش دخیل بسته ‌بودم.

قبل از آن هم در دوره دبیرستان دو معلم از نگاه عموم بچه‌ها "رت باتلر" بودند که او را هم نمیشناختم؛‌ امّا می‌دیدم که آن دو نفر آدمهایی قوی و زیرک هستند با نگاههای تیزی که حقیر و چندش نبود اما ملکوتی و معنوی هم... حتما نبود!

آدمهایی نافذ که جام زندگی  را غلیظ و پرمایه سرکشیده‌بودند اما بر سرخوشی خود سوار بودند و سرمستی، مرئوسشان بود نه رئیسشان!

این تشخیصها برای بچه‌های شانزده هفده ساله،‌ چندان قابل تحلیل و بیان نبود اما خیلیها (بجز نجمه‌شون که فیلم را ندیده و آخر خلافش از کرخه تا راین بود) بر شباهتشان به "رت" اتفاق نظر داشتند!

حوالی سی سالگی فیلم "بر باد رفته"  را دیدم و از این که آفرودیت تایپ سبک مغزی مثل "اسکارلت" را الگوی "هراس گریزی" خود قرار داده بودم کم و بیش سرافکنده شدم!

از قیافه کج و کوله و چشمهای منگ و شانه‌های فراخ و صدای دخترکش "اشلی" (البته دوبلرش (: ) متأثر شدم و از پررویی و رندی و زیر و بمهای عجیب کاراکتر "رت" خوشم آمد.

آسیاب گشت و گشت تا یکی دو ماه پیش بالاخره کتاب به دستم رسید و فهمیدم که فیلم نسبت به محتوای کتاب تفاله‌ای بیش نبوده‌است؛‌ چرا که کتاب را نه صرفاً رویدادهایش که خودگویه‌های صادقانه بی‌پروا و گاهی هولناک شخصیتهای اصلی می‌سازد و به کمک مجموعه این اطلاعات است که ما را به تماشای گوشه گوشه شخصیتها برده و در جای هیجان‌انگیزی بین عشق و نفرت معلق نگه می‌دارد؛ چیزی که فیلم ظرفیت حمل و بیانش را نداشته و به اشاره‌ای از رخدادها بسنده می‌کند!

بر باد رفنه را وقتی بخوانی به سادگی نمیتوانی ماجرا را خلاصه کنی در "سرگذشت دختری که زندگی را خلاصه در شور دلبری  و طنازی می‌دید وجوه مختلف و متعددش گیرت می‌اندازد.

از اساس متوجه می‌شوی که جمع‌بندی و خلاصه‌کردن بدون قلع و قمع مفهوم، اساساً ممکن نیست!

همه 1500 صفحه را که ورق میزنی تازه جایی وسط سکوت فرود میایی در حالیکه انگار همه شخصیتها را پذیرفته و درک کرده‌ای! جایی وسط سکوت چشمهای قهوه‌ای ملانی آرام میگیری و توهم میزنی که می‌شود بله می‌شود در ثروت و فقر در جنگ و صلح در کشاکش عشق و درد و وصل و هجر و دوستی و خیانت و... ایمانت را به انسان حفظ کنی!

   

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۲۱
نجمه عزیزی

نظرات (۳)

خییییییییلی سخت می گیری ... 😉
پاسخ:
ای بابا چه سختی... ؟!  من که یه عمره دارم فردا در موردش فکر میکنم :)) 😉
نجمه جان. قشنگ نوشتی.
مخصوصاً پاراگراف آخرت فوق العاده بود.
شخصیت ملایم و آروم و آرامشبخش و مهربون «ملانی» - توی هر شرایطی - همیشه برای من تفکربرانگیز، دوست داشتنی، تاثیرگذار و الهام بخش بوده و هست.

راستی، ببینم. تو چطور تا حالا طاقت آورده بودی و کتابش رو نخونده بودی؟ ;) :))

نجمه، راست میگی، کتاب بر باد رفته و عشق بازی با این کتاب و غرق شدن در کلماتش یه چیز دیگه ست، اما به نظر من فیلمش هم دوست داشتنی و شایسته ی این کتاب بود.
دلت میاد، بازی «کلارک گیبل» رو در نقش «رت» نمی دیدی؟ :)

در هر صورت لذت بردم از نوشته ات و یادآوری این فیلم و این کتاب شگفت انگیز و دوست داشتنی، که براستی یادآور حال و هواهای عجیب دوران نوجوونیه.
پاسخ:
ممنون شهرزاد جان! حالا که گفتی متوجه شدم چقدر شبیه خودته ملانی...!
راستیاتش من تا چند سال گذشته اهل رمان نبودم اصلا و خواندنش را وقت تلف کردن میدیدم...تازگی لذت و خاصیتهایش را کشف کرده‌ام و دارم حوصله‌ام را با این موجودات صبور شیرین وسعت و عمق میدم! مخدریه برای خودش..مخدری که بی حست میکنه و به هوش که اومدی بیشتر از قبلی!
فیلم را دوست داشتم قشنگ بود... منظورم اینه که حق مطلب کتاب را ادا و ما را از خواندن کتاب بی نیاز نمیکنه


والا منهم که فیلم رو دیده بودم شباهتی بین آقای امیری و رت باتلر حس نکرده بودم خواهر :)
پاسخ:
ای خواهر...در حد وسع و امکاناتمون خیال پردازی میکردیم دیگه :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی