گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۹ ق.ظ

تبِ دیدن...

بهشت زیر پای مادران است...

گفتگو ندارد!

چون،

    مادران، جهنم درد را می چشند

                                               و 

                                                میتوانند لذت بهشت را برتابند.

تازگیها شعر هایم تا چند روزم را جهنم نکنند رخ نمی نمایند!

قدمشان به روی چشم، البته...





***

خدا چرا دلم همیشه تنگه؟

همیشه بی قرار چیزی که نیست؟

تو آینه ها دنبال چی میگردم...؟

دنبال تصویر تمیزی که نیست...؟


پاهام چرا اینقده سنگین شده...؟

دلم چرا هوایی و دربدر؟

کاشکی زمینت آسمونم بشه...

کاش بکنی دست و پامو بال و پر.


غیر خود تو و خود زندگی

تو این زمین هیچ چیز موندنی نیست.

دوس ندارم تموم بشم گم بشم...

می ترسم از لحظه ای که بگی ایست!


میترسم، آتیش تو دلم روشنه...

این در و اون در میزنم دود نشم.

چنگ میزنم که ردی از ناخنام،

رو تن خاک بیفته نابود نشم...


کاش بتونم بچینم از درختت،

اون سیب سرخ شاخه آخرو...

سرخه چشام از تب تندِ دیدن

کاشکی نشونم بدی پشت درو...


قاطی و بیقرار و گیج و منگم...

عاصی و عاشق و عبوسم خدا!

خم شو بذار قد بکشم بتونم،

صورت ماهتو ببوسم خدا!




۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۹
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۹ ق.ظ

دل غمگین بشارت



پارسال که این مطلب را مینوشتم،
همزمان در حال اجرای اجابت دعایم هستند.
از شنیدن این برنامه زیبا که شور و شعر و شعور و معنا و امید و حتی شعار را 
یک جور خوبی سر جای خودش نشانده بسیار لذت بردم.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۹:۲۹
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ق.ظ

مجنون رویاهای خود لیلای مجنون باش...قسمت(5)

خب همه این حرفها را زدم که بگویم،

وقتی یه دغدغه مهم اما محدود مثل خانه داری ،

پخش بشه تو همه ی زندگی،

دیگر نفس برای "خودت بودن"،

نمی ماند.

این برنامه ریزی و این طرز نگاه کمک میکند که

باور کنی: 


کار خانه هم کوچک است هم با اهمیت و هم پر قدر و ارزشمند


و اینطوری برای خود خود خودت بودن،

و برای دنبال کردن رویاهایت،

 وقت و انرژی و شهامت داشته باشی...

اینم از این آخیش!




۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۹:۲۳
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۲ ق.ظ

مجنون رویاهای خود لیلای مجنون باش...قسمت(4)

از سنین خیلی پایین رویای منظم بودن و مسلط بودن بر زندگیم را داشتم

و نوشتن برنامه روزانه...!

آخ که چقدر با خودم جنگیدم

تا فهمیدم باور بسیار بی فایده ای دارم که وقت دور اندختنش فرا رسیده است.

این که برنامه را یا نباید بنویسی یا اگر نوشتی باید همیشه به آن متعهد باشی!

یک هو جبرییل نازل شد و گفت نه فرزندم!

شما میتونی گاهی به مناسبتی یه هفته منظم بودن را به خودت هدیه بدهی!

و بعدش بری استراحت

تا مناسبت بعدی...

خدا را چه دیدی شاید گاهی هم یادت رفت و بیشتر ادامه اش دادی!

این بود که بعد یه عمر ترسیدن از سرزنش کردن خودم

شروع کردم هفته های پاکی را به خودم هدیه دادن

همین جا به همه جهانیان، به خصوص خواهران عزیز خودم!

آنهایی که مثل من در چنگال اژدهای وقت آشام کارِخانه خود را اسیر میبینند

صادقانه اعلام میکنم : 


نتیجه حیرت انگیز بود 


اساسنامه سه چهار بار تغییر کرد 

تا یه جایی وایساد که شدنی تر باشه.

این هفته هم به مناسبت آخرین روزهای 39 سالگی ام،

دارم این برنامه را اجرا میکنم

 و از تماشای کفتر کوچک و زیبایم در آسمان خانه لذت میبرم...





***

پی نوشت: این فایل صوتی در مورد اشتباهات ما در برنامه ریزی پیشنهاد میشود.



قسمت پنجم 




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۲
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۹ ق.ظ

مجنون رویاهای خود لیلای مجنون باش...قسمت(3)

اما 

با همه این حرفها،

قسمت عملیی ماجرا هنوز مثل کوه برایم سنگین بود.

آدم تنبل و تن پروری نیستم کلا،

حرکت کردن و هیجان و کار را از بچگی دوست دارم،

اما کار خانه...

خدایا صدای مادرم و خیلی از زنهای دیگر در گوشم طنین می اندازد که:

کار خانه تمومی ندارد...

کارفرما عوض شد،

گیس گلابتون سپاسگزاری را یادت انداخت،

ارزش کار را هم فهمیدی،

اما این همه کار بی پایان را چه جوری میخوای انجامش بدی؟؟؟!!

بیخیال بگیر بخواب

پیشنهاد خوبیست...

خوابیدم، اما چه خوابی...هی کابوس دیدم!

هی به مهمانهایم که خانه را برایشان برق می اندازم حسودی کردم

دیدم راه گریزی نیست... باید قدم اخر را هم خود عزیزم بردارم!


با شناختی که از خودم و دغدغه هایم و سبک زندگیم داشتم

نشستم یه اساسنامه برای کار خانه نوشتم تا کوچک و پایان پذیرش کنم.

و تصمیم گرفتم که به آن متعهد باشم:

1- برنامه غذایی صبحانه ناهار شام آخر هر هفته برای هفته بعد نوشته شود

تا ورد مصیبت بار "حالا چی بپزم؟؟!!!" روزی سه بار نفسم را نگیرد.

2- سه چهار نقطه کلیدی و مهم خانه انتخاب شود

و در سه چهار زمان مناسب در روز حتما حتما مرتب شود.

3-سه چهار نوع نظافت کلیدی خانه(مثل گردگیری، جارو و..) انتخاب شود 

و هر روز از هفته به یکی از آنها اختصاص یابد. 

***

قسمت چهارم




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۸:۳۹
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ق.ظ

مجنون رویاهای خود لیلای مجنون باش...قسمت(2)

مساله بعدی که خیلی هم سنگین تر و موذی تر بود،

این بود که:

کسی قدر این کار را نمی داند 

و کسی سپاسگزار زحمت و تلاشت نیست!

گفتم ببین دختر جان!

اصولا آدمها حق دارن هر جانوری که دلشان میخواهد باشند،

خدا آدمها را آزاد آفریده !

اندازه فاصله بین هیتلر و حضرت علی...

پس اولا که امیدت را از تغییر دیگران حتی عزیزانت

همین جا ببُر!

دوما که تو هم جزئ همین جانورانی و توان داری تقدیرت را بسازی!

ببین گیر و گور کار خودت کجاست که مورد ناسپاسی قرار میگیری؟

دوربین که به سمت خودم چرخید

 فهمیدم که ناسپاس قدرنشناسی بیش نیستم،

علیرغم تشکرهای زبانیی که مدام به خصوص در مقابل همسر 

به زبان میاورم!!

هوش و حساسیتی خیلی کمتر از انچه او دارد هم کافیست،

تا بفهمد که ته دلم پر از توقع و دلخوریست 

و تشکر زبانی، سرپوشی ناکافییست که بر آتش درون مینهم!!

اما               بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن! 

بعدم این که حالا که فکر میکنی هیچ کس نمیفهمد چه زحمتی می کشی،

کارفرمایت را عوض کن!

کارهایت را با شادمانی تقدیم خود خود خودت

و در نهایت کافرمای جاودانیت کن!

خب گفتگو آیین درویشی نیست،

اما در این مدت کلی با خود خود خود ماجراها داشتم،

می توانستم باورش کنم.

این از این...

***

قسمت سوم




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۹
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۹ ق.ظ

مجنون رویاهای خود، لیلای مجنون باش...! قسمت(1)

دو سال پیش که این مطلب را،

در مورد خانه داری نوشتم، 

خیلی به امید تغییر حسم نبودم.

دوستش نداشتم ولی مقدر تر از این می دیدمش،

 که بشه به عوض شدنش امید داشت.

توی این دو سال خیلی اتفاقها افتاده،

و الان بدون این که دقیقا بدانم چطور،

خیلی حال و هوایم عوض شده است!

دیگر خودم را کوزت مظلومی که 

با اون همه کمالات و جمالات،

مجبور است بشوید و بسابد و بپزد و بسوزد، نمی بینم.

دیدم کسی قرار نیست به دادم برسد،

خودم تصمیم گرفتم  اژدهای وقت آشام کارِ خانه را،

کبوتر کوچک و دوست داشتنیی کنم که میشه 

پروازش داد و به تماشایش نشست.

اول از همه سر و کارم با اصل قضیه و یکی از عبارت های پرتکرار خودم بود:

کارِ خونه به هیچ دردی نمی خوره!

بله..اول تصمیم گرفتم به خودم ثابت کنم که خیلی مهم است و اجتناب ناپذیر

اونموقع ها وبلاگ این خانم را میخواندم،

علیرغم اختلاف نظر های جدیی که با هم داشتیم و یکی به دوهای فرسایشیی 

که با ایشون و دوستاش در مقوله های دیگر داشتم،

کلامش یه قدرت و خلوصی داشت،

که میشد بهش فکر کرد.

ماجراهای دیگه ای هم بود که بالاخره توانست این باور مرا اصلاح کند.

***

قسمت دوم



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۹
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ب.ظ

جا میشم زیر چتر تو...


توی زیرزمینمون یه زوج جوون ساکن بودند،

قصد اجاره دادن نداشتیم اصلا، 

اما اونقدر دوست داشتنی بودند و اونقدر به هم میومدند 

که دلمون نیومد نه بگیم!

چند سال موندند

 هی با دعواها در به هم کوبیدن ها و رفتنها شون غصه خوردم 

گاهی وساطت ، گاهی سکوت، گاهی درددل...

تا چند ماه پیش، که انگار اوضاع آرومتر شده بود

رفته بودند جلسات مشاوره 

سر وصدای کمتری ازشون میومد،

داشت خیالم راحت میشد که یکباره از هم گسستند و از اینجا رفتند.

روزهای اولی که طبقه را خالی کردند حس خیلی بدی داشتم 

رفتم دراز کشیدم توی هال

 و به این فکر کردم که این در و دیوار چقدر دعوا و خشم و فریاد دیده است؟

حس کردم غبار این جدایی به در و دیوار چسبیده ...

بغضم گرفت...و فکر کردم اوضاع در و دیوار بالا هم خیلی ایده آل نیست.

فکر کردم چقدر زن و شوهر بودن و نرنجیدن و نرنجاندن دشواره،

به یاد بیشمار دعواهای صد تا یه غازی افتادم که 

تو این سالها، بارها

ناغافل درش گیر میفتادیم.

و در حالی که از پاک کردن غبار از در و دیوار ،

خودم را عاجز حس میکردم،

دفترم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم.

دلم خواست قشنگیهای زندگیم را قاب کنم و پیش چشمم نگه دارم،

دلم خواست، بعد این همه وقت، با این همه ادعا

بالغانه تر مراقب زندگیم باشم،

دلم ترانه سرود،

دلم آرام شد:


خسته از راه، میرسی...
خونه مشتاق دیدنت!
همه قیل و قال من،
بیقرار شنیدنت!

رونق آشیونمی...
شونه هات تکیه گاه من!
تو دلم میدرخشه نور، 
تا به من میگی ماه من! 

میزنم دستامو گره،
به ضریح محبتت!
میریزم قاشقی عسل،
توی لیوان شربتت!

نه همیشه کنار من،
نه همیشه موافقی!
نه همیشه تو قالبِ
مرد محبوب عاشقی!

این خود زندگیمونه ،
خونه مون نیس روکوه قاف
بالا پایین زیاد داره،
راهمون، نیس یه خط صاف

جا میشم زیر چتر تو!
راه میای پا به پای من..
اهلی بوی دستاتم 
بابای بچه های من!







۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۷
نجمه عزیزی
شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۳ ق.ظ

حریف عشق تو بودم...



من کودک و نوجوان دهه شصت هستم آن هم در شهر یزد

بنابراین در محیطی بالیده ام که تامین ضرورتها حرف اول را می زند

و پرداختن به غیر ضروریهای غیر کاربردی، به نوعی اسراف و تجمل به حساب میاید.

در چنین شرایطی، معماری خواندن و معمار شدن مجاهدت ویژه ای می طلبد، 

چرا که معماری به مقدار زیادی، جدی گرفتن غیر ضروریهاست!

از ترم 1،به این که باید به جمالگرایی(که بدون آن هم میشدد نمرد!)، بها بدهم 

واکنش داشتم...

این بغض، هی جمع شد و جمع شد تا ترم 3 و کلاس ترکیب3

توی زیرزمین امن و آجری تالار ،

وقتی استاد گفت: ایستگاه اتوبوس طراحی کنید، یکدفعه خشم بزرگی راه گلویم را بست...

برای منتظر اتوبوس شدن ،

 سکویی لازم است که بنشینی(حالا هر سکویی)

و سایبانی 

                          که آفتاب و باران بر سرت نریزد(حالا هر سایبانی)

یعنی چی که طراحی کنم؟؟!!

آنقدر عصبانی و غمگین بودم که با آن جثه کوچک و چهره بچه گانه ،

حس میکردم قادرم استاد و اون دانشجوهای سختکوش پر از ایده و خلاقیت را

با دونه دونه آجرهای اون کلاس نجیب اصیل آب زیر کاه(!)، یکی کنم...

نکردم البته !

عوضش برای انتقام گرفتن از همه شون و البته خودم،

یک طرح افتضاح تحویل دادم!

کلاس را روی سر همه خراب نکردم، اما به پاداش نیت خیری که در سر پرورانده بودم،

استاد برخورد بدی نکرد، حتی نمره بدی هم نداد، یکی به دویی هم نکرد،

به گمانم بوی خطر را شنیده بود!

از آن به بعد انگار دیگه برای بدتر شدن حالم رمق نداشتم و شروع کردم به بهتر شدن...

یکی دیگر از تمرینهای همان ترم، طراحی فضای اقامت دو دوست بود.

تمرینی که شروع یک فصل زیبا و ادامه دار از نگاه عاشقانه من به معماری بود...

شروع کردم به نوشتن و نوشتن و نوشتن و...باز هم نوشتن!

از بس که نمیدانستم چه گِلی به سر بگیرم ...

از دل نوشتنها چیزی کم کم طلوع کرد...

دریافتم که واقعا فقط ضرورتها مهمند،

اما مرز ضرورتها ناپیداست...

و مرز ضرورتها با مرزهای درک من همراهی میکند...

وظیفه اتاقی که من می سازم این نیست که

این دو دوست نمیرند، 

بلکه قرار است با مدیریت رویدادهای که این اتاق زمینه اش را میسازد

شکل خاصی از زندگی را بچشند...

آن جوری که مزاحم هم نباشند و آنجوری که با هم 

و با زندگی  

                     خوش باشند...

یک جایی،  یک لحظه ای

 که نه دور بود و نه دیر، 

روی یک تکه کاغذ کوچک باطله شروع کردم به خط کشیدن و حظ کردن...

چه لذتی دارد مزه زندگی مردم دست من باشد...

من کوچک...من ناچیز ..

منی که حتی یک کلاس رو سر یک استاد خراب نکردم!

حس کردم می توانم مزه ناامیدی را به امید

سرگردانی را به قرار 

و کسالت را به هیجان تبدیل کنم.

احساس قدرت کردم و ضرورت...

و همانجا همان لحظه تصمیم گرفتم که آشپز قابلی شوم...

از آن به بعد همیشه اول ترمها می نوشتم و می نوشتم و مینوشتم...

آنقدر که در نوشته هایم غرق میشدم 

وقتی از نفس میفتادم

 بیدار میشدم و می دیدم از صحاری رد شده ام

            و سواد روستا پیداست...

***

قبلا هم اینجا یک چیزهایی در این مقوله نوشته ام .













۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۹:۵۳
نجمه عزیزی
چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ق.ظ

چراگاه رسالت...



سرطان هم عاشق روح قشنگت شد، مَرد!

پروانه کدام صحرا شدی آخر؟



دل رمیده لولی وشم

صبحی 

هشت کتاب را باز کرد و پای سوره تماشا ....رفت...

سوره تماشا انگار برای خود خودم نازل شده و عذاب را جوری میگوید که من می کشم...

عذابی که منکر، مستحق آنست،

آنکه آیه را می بیند و باز می ترسد و در ابر انکار پناه میگیرد...

اول کلاهش را بر می دارد تا ترسش جان بگیرد...

بعد چشمش را بر داوودیهای خانه اش نابینا میکند،

بعد...بعد...با بیرحمی تمام،

 دستش را از خودش، از سر شاخه هوشش کوتاه می کند...

تا همینجا کافیست به خدا

اما برق غیرت که بجهد،

تا بر باد ندادن خاکستر از پا نمی نشیند...

بر میخیزد، جیبهایش را هم از عادت پر میکند

و دست آخر 

 ضربه نهایی را می زند تا مبادا به زخمهایش خو بگیرد و دیگر درد نکشد.

پا در رویایش میگذارد و آن را به صدای سفر آینه ها می آشوبد،

تا مبادا یادش برود که چیزی هست و او 

                                           گم کرده است....

بساط عیش و نوش یک بی قراری تمام عیار، مهیاست ...بسم الله!

***

سنتها قابل مذاکره نیستند

قسم حضرت عباس هم حالیشان نیست

با آنها نمیشود چانه زد...

سنتها بی رحمند و حکم...

ابر انکار !

از دوشم بلند شو

میخواهم آیه ها را در آغوش کشم

میخواهم به آفتاب لب درگاه سلام کنم








۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۹:۵۷
نجمه عزیزی