گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ق.ظ

معلمانه...


ماجرای مرغ و تخم مرغ را کسی حل نکرده 

من هم مدعیش نیستم

و واقعا برایم سوالست که 

آیا شاگرد خوب معلمش را شکوفا میکند یا برعکس

اینقدر از هر دو مدلش تو این 16 سال نمونه دیده ام

 که نتوانم

هیچ کدام را به عنوان گزاره قطعی و درست تعیین کنم...

اما چیزی که ازش مطمئنم اینست که

دوست ندارم باور کنم ،

مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد...

به این دلیل دوست ندارم که از انفعال، میترسم.

 این که منتظر باشی مستمع درست و حسابی 

سوار بر اسب سفید، در کلاست را بزند

و بر سر ذوقت آورد و خودت هیچ کاره باشی در این ماجرا 

هیچ هیجان و حداقل افتخاری ندارد...

دوست دارم برای شگفتی آفرینی در کلاس 

و برای خلق لحظه های جادویی نفسگیر خودم قدم بر دارم

راهش را پیدا میکنم.

***

بعضی ترمها جانکاهست

مزه تلخ ساعتهای کشدار تحملش 

توی تموم روز پخش میشود

و متراکم میشود توی عجله های پر اضطراب صبحگاهی 

و اندوه بی دلیل شبهای جمعه...

زمزمه میکنی که: کجا می برندم...؟ کجا میبرند...؟!!

اینجور وقتاست که هوس میکنم 

به نصیحت جبران خلیل جبران گوش کنم

 و به جای این جور کار کردن، برم دم معبد(یا اقل کم مسجد میرچقماق!)

و از کسانی که عاشق حرفه‌شان هستند،

                                  گدایی کنم...

                   







۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۱
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ب.ظ

یا جمیل...





یا جمیل!

آرزوهایم را در خاک بیقراری و طلب کاشته ام

روزهای ریشه زدنش را سلول سلول زندگی کرده ام

و برگ و بر افراشتنش را لحظه لحظه در آغوش میکشم



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۱
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۳ ق.ظ

یاری مهربان...

هنگامی که سائق جستجو و دور افکندن به سراغتان میاید 

دو جریان متقاطع سرگرم کار است: وجود کهنه تان در حال رفتن و ماتم گرفتن  است 

در حالیکه هستی تازه تان در حال سرور و استحکام و بالندگی است.

مانند هر گسستن دیگر، هم با تنش و هم با آسایش همراه است. 

افسردگی مزمنی همانند تخته یخی شناور می شکند.

احساسهای یخ زده دیرین آب میشوند، مثل آبشار فرو میریزند،

چون سیل جاری می شوند و اغلب مظروف خود(شما) را به تاراج می برند... 


 


کتاب راه هنرمند  صفحه 117

نوشته جولیا کامرون ، ترجمه گیتی خوشدل، نشر پیکان


 

 

موجودی کرم کتاب به شمار می روم....

کتابخوان؟ کتابدان؟ با کتاب؟ با فرهنگ...؟

نه! دقیقا همان : کرم کتاب

به این ترتیب که کتابی می بینم عاشقش میشوم

می خوانم و میخوانم و بعد دوباره می خوانم و..

بارها و بارها خواندن آن را از سر می گیرم...

بعضی کتابها انگار نوشته شده اند برای این جوری به دام انداختن من...
مثل کتاب مقدسند و مدام می نشینم در سایه شان...

راه هنرمند

 
کتابی ناب که یکی دو سالیست همدم منست

 و جالب این که تمامش نکرده ام هنوز..هی از سر میگیرم


کتابی است زنده و انگار حال به حال و فال به فال مرا ورق می زند


 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۳
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۲ ق.ظ

من و ساقی به هم سازیم...

ماجرایی که در منا پیش آمد

 خیلی هولناک و عجیب بود...

نفسم تا چند روز تنگ بود، انگار هوا کم باشد...

انگار روحم 

تو بدنهای کبود اون آمها لحظه جان دادن حلول کرده باشد.....

انگار همراه همشون هی له شدم و هی مردم...

اشک بود و ...اشک و گاه حتی فریاد و ناله...

حالم شبیه 88 بود که حس میکردم هیچ نیرو و اراده ای ندارم 

و عن قریب با هراس جان خواهم باخت...

چند روز این جوری بودم.

 و چند روز بعد

 مچ خودم را موقع سرچ عکس ها و فیلهای فاجعه 

گرفتم....هی !! چه کار میکنی؟

حس کردم کنجکاوی و هیجان دارم بیشتر

حس کردم از بازی با جراحت این زخم خوشم میاد!

انگار که با کمک اون تلاطم، درونم را بیشتر حس میکردم...!

انگار از بی تفاوتی و فضای خاکستری روحم فرار می کردم،‌

اما به کجا؟

به دامان اشک و خون و مرگ...

دلم به حال خودم سوخت...احساس خطر کردم و همزمان احساس گناه کردم.

دکمه توقف را زدم و چنگ انداختم به دامن مطرب مهتاب رو...




                                                                                      

****

این لینک مرتبط را خیلی پسندیدم








۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۲
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۱ ق.ظ

سلام دوباره...

سلام

اوایل فکر میکردم باید قاظع بود و حتمی و مطمئن.

باید یا کاری را شروع نکرد یا اساسی شروع کرد و قدم پس نگذاشت.

اما دیدگاهم را عوض کردم.

حالا چرا؟

آیا بعد از پژوهشها و مطالعات فراوان

به این نتیجه رسیدم که دیدگاهم به لحاظ فلسفی غلط است؟

خیر...

ماجرا چیز دیگری است!

جانم بالا آمد 

بس که هی شروع کردم و هی رها کردم

بس که هی با خودم جنگیدم و به خودم و اهمالهایم بد وبیراه گفتم.

چاره ای نمانده برایم جز این که خودم باشم، نجمه ! 

با همه اهمالها و بی نظمیها و ناتمامیها...

***

همین جا اعتراف میکنم 

که اگر چه تقریبا مطمئنم که نوشتن منظم 

برای من 

راه ناگزیری به شمار میرود 

تا دل و دین و دنیا را با هم دریابم، 

اما باز هم احتمال رها کردن و رها شدن سر جایش هست.

با این حال دوباره شروع می کنم دانه پاشیدن

برای به دام انداختن مرغ زیرکی که خودم باشم 

حتی برای چند ماه یا چند هفته...

دوست دارم قول بدهم که هر هفته دوشنبه با مطلبی تازه به روز خواهم بود.




۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۱
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۷ ق.ظ

حال طبیعت خوب نیست...

کی اینچنین رقص بهار آغاز میکردی؟ 

تا یک شکوفه رو کنی صد ناز میکردی! 

ای دختر سبز زمین دیروزهای دور... 

با بوسه های آسمان لب باز میکردی

در برف و سرمای زمستان میشدی پنهان

با غمزه های دلستان رو، باز می کردی

نازت چه شد؟ مستوریت در برف و سرما کو؟

سوزی کز آن آهنگ گرما ساز می کردی؟ 

دلتنگ آن اطوار شورانگیزم ای زیبا

کاش آن چنانکه پیش از اینها بازمیکردی

 کاش آسمان را نای بارشهای رحمت بود

کاش از دل اندوه خود پرواز می کردی

 

 

 

!

 

غمگینم از این بهمن اردیبهشتی ...

میترسم از فردای زندگی...

شرمسارم از نکرده ها و کرده هایی که این همه آشفتگی را سبب شده...

شعر هم کلید بغض مانده در گلو نشد انگار...

*****

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۱ بهمن۱۳۹۳ساعت ۲۱:۵۶ بعد از ظهر توسط سایه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۷
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ق.ظ

غم مخور...


دفتر شعر دبیرستانمو پیدا کردم!

البته خیلی عمیق نبود گم شدگیش..

یک جایی ته ذهنم میدونستم کجا را باید بگردم،

گشتم و پیدا شد.

شعرهای اولین...

اونایی که اصلا دوست ندارم کسی بخوندشون،

از بس یاد خامی و بچگیم میفتم!

شعرهای طنز ضعیف و سر صفی

شعرهای مناسبتی

شعرهای عاشقانه آبکی که برای یار خیالی سر هم شده

خوب نیست آدم گذشته شو انکار کنه، یا شرمندش باشه

اما دوست داشتم نوجوانی شادتر و با معنا تری داشتم...

چن تا از آبرومندانه تراشو جدا کردم تا اینجا بنویسم

به امید روزی که همه خودمو دوست داشته باشم، حتی قسمتهای کج و کوله شو!

***

 

در غزل دستهایم چه بسته است

رشته حس شعرم گسسته است

زین همه بی پناهی احساس 

شانه های غرورم شکسته است

در کمینگاه وزن و قوافی

کوچ مرغان حس دسته دسته است

از غزل گرچه دلخسته ام باز

یک غزل در نگاهم نشسته است

می نویسم روی دفتر آرام:

در غزل دست احساس بسته است؟؟

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در دوشنبه ۶ بهمن۱۳۹۳ساعت ۱۹:۱۷ بعد از ظهر توسط سایه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۶
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۵ ق.ظ

خمر و بنگ ما...


 

خلایق هر کدوم یه جوری از ننگ هستی می رهند*

گاهی به مستی گاهی هم به شغل!

خمر و بنگ ما هم که شده چرخیدن در اینترنت

گاهی برای خلق محتواهای وزین(!)

که خداییش عذاب وجدانش از همه کمتر است،

و بیشتر اوقات برای چرخیدن در وبلاگهای مفید و نیمه مفید و مزخرف

و خواندن کامنتها و جوابهای کامنتها که دیگه آخرشه!

گاهی هم که دیگه حس غربتمان خیلی عجیب باشد،

اسم خودمان را گوگل میکنیم،

ببینم چقدر سرشناسیم در این سن و سال...!

و اما یک مدل دنبال خود گشتن هم هست که تازه یافته ایم.

چندی پیش، جگر گوشه، نمی دانم به چه منظوری، 

یکی از شعرهایمان را سرچ کرده بود و به نتایج جالبی رسیده بود.

یک بانوی نازنین در کمال آرامش،

این شعر را به عنوان یکی از کارهای قدیمی خودش در وبلاگش گذاشته بود

و در کمال ملاحت آن را به امام زمان تقدیم کرده بود!!

(پیوند خورده جمعه ها....ش مال خودشه!)

البته که بنده در بخشش دزد سابقه درخشانی دارم،

اما این مدل دزدی را که هیچ ضرورت و نیازی توجیهش نمیکند، 

نمیخواهم به حال خودش بگذارم( حالا تقدیم کسی نکرده بود  باز یه حرفی!)

 

چه جوری باید بیفتم دنبال کارش؟ کسی می دونه؟

........

 

 اینم شعر:

 ای ابتدای درک زمین نام روشنت

ما را گره بزن به سرانجام روشنت

مارا که جام جام سرودیم گریه را

تا سرکشیم جرعه ای از جام روشنت

از روشنای تیره خورشید رد شدیم

با شوق اتصال به ابهام روشنت

دریا نشانه ای شد وبرخاک نقش بست

از بیکران آبی آرام روشنت

بازآی وسرنوشت زمان را رقم بزن

ای ابتدای درک زمین نام روشنت

 

 ....

 

*_می گریزند از خودی در بی خودی

گه به مستی گه به شغل ای مهتدی

تا دمی از ننگ هستی وارهند

ننگ خمر وبنگ بر خود می نهند      مولانا

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۸ دی۱۳۹۳ساعت ۲۱:۱۱ بعد از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۵
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۴ ق.ظ

شوق تجلی...

 

،سال ۷۶ یه غروب سرد و اسرارآمیز زمستون

،پشت پرده تالار پنج دری دانشکده

...تکیه داده بودم به دیوار و پاهای سستم توان نگه داشتنم را نداشت انگار

،رفیقم با همون ایمان وحشی لریش

 :هلم داده بود توی دعاهای قشنگ

أَنَا طَالِبٌ کَالْحَیْرَانِ

 لا أَدْرِی أَ فِی سَهْلٍ هُوَ

... أَمْ فِی جَبَلٍ أَمْ فِی أَرْضٍ أَمْ فِی سَمَاءٍ أَمْ فِی بَرٍّ أَمْ فِی بَحْرٍ

وَ أَنْتَ الَّذِی تَقْسِمُهُ بِلُطْفِکَ

 وَ تُسَبِّبُهُ بِرَحْمَتِکَ...

...

،غرق بودم توی هزار ابهام تلخ و شیرین

،شوق تجلی دست و پا میزد توی وجودم

:مشت می کوبیدم به تخت سینه خدا که

!د لا مصب! خوانده نشوم که ورق نمیخورم ،ورق نخورم که نوشته نمیشوم...

!خودت خواستی کتاب باشم ...مرا خشتی نخواه لای دیوار  طویله ای متروک

...!مرا بخوان ...بلند بخوان ...بگذار بفهمم چی نوشته ای چی بنویسم...

...

اونقدر غرق مشت و اشک بودم که دستهایش را

 :روی سرم حس نمی کردم و صدایش را نمی شنیدم که

!جوجه من! حرف دهن من نگذار

...گنج مخفی بودن را بر خودم نپسندیدم ، برای تو هم نمی پسندم

...

سالها گذشته و حالا دارم

:باور می کنم که

مشک آنست که ببوید

 

عطار هم آنست که عطر مشکش را بگوید به هزار زبان... 


 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۴
نجمه عزیزی