گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۳ ق.ظ

توبه از می...

مادامی که دلت دریا نشده آنقدرکه

شراب را بنوشی و جام را رها کنی،

یاد بگیر

یا از سر خم بنوشی یا از  فنجان خودت....

یه روز معلومت میشه که راست گفت:

باده در جام است لیک از جام نیست!

و باده در جان توست نه جایی دور...

و جان تو حاضر است ، همین لحظه همینجا.

و ازینرو ست که

خماری، کفر است و رنج، ناشکری!

****

 

متاسفم به خاطر گشوده نبودن بر لذت لحظه های  بیشمار رحمت خدا،

شرمسارم از همه نسیمهایی که میوزد،

در لحظه های سر در گریبانی من.

شرمسارم از

همه طلوعهایی که میشکفد،

و همه مهتابهایی که می درخشد...

تویه میکنم از تشنه مردن زیر باران ....

توبه میکنم....

 

 

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۰ آذر۱۳۹۳ساعت ۱۳:۵ بعد از ظهر توسط سایه |
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۳
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۲ ق.ظ

معماری و غم نان 3


این نوشته، ادامه این یکیست.

هنوز فارغ التحصیل نشده با مردی یار شده بودم 

که سخاوت و توانگریش

تقریبا برابر یا قدری بیش از توقع مالیم بود( که البته چندان بالا نبود!)

بعد به سرعت در وادی تدریس افتادم،

و بعد خیلی زود مادر شدم 

و دوباره مادر شدم...

زن باشی، مادر باشی، معلم باشی،‌

ژن قناعت(تعبیر هوشمندانه دوستی دقیق)، در اعماق وجودت باشد،

هر کدوم از اینا و صد البته همشون با هم

برای فرو بردن آدم به اعماق خوابی زمستانی کافیست!

توی همه این سالها

در باغ  معماری تفرج کرده ام،

اما باغ تفرج را که میشناسید میوه به کسی نمی دهد

و سیبش جز سهم نظر نیست.

این روزها فهمیده ام که برای چیدن سیب

باید با بعضی باورهایم اساسی کشتی بگیرم!

فهمیده ام که این مدل عاشقی به هیچ  درد نمیخورد

عاشقی محک نخورده ، عاشقی به میدان نیامده!

عاشقی بی عرضه ها و ترسوها!

این مدل عاشقی، خودش خودش را میبلعد،‌

آنطور که نه دل می ماند و نه دلدار.

پارسال زمستون در حضور معلمی نازنین 

50 و 60 سالگیم را با ادامه این وضعیت به تماشا نشستم..

داشت اشکم جاری می شد..

نه این نبود اونی که من میخواستم.

دیدم حسادت و پریشانی همه وجودم را گرفته،

و دیگه نمیتونم انکارش کنم.

هرجا کسی را میبینم که دفتر دارد و خط میکشد و میسازد،

وجودم به تلاطم در میاید و اشکم جاری می شود.

پس برای اون پری زیبای درون من

با اون همه شوق و عشق و لطافت

چرا خواستگار پیدا نمیشه؟!!

چرا مردم؟؟

آخه چرا خونه هاتونو نمی دین من طراحی کنم؟؟

بی لیاقتا!

هی به خودم پیچیدم و هی به مردم بی لیاقت فحش دادم،

خوب که از نفس افتادم،

باورم شد که این شرایط را خودم ساخته ام و خودم باید عوضش کنم!

حقیقت تلخی که همیشه تکان دهنده اما راهگشاست.

حقیقت تلخ من این بود:

در منطقه امن و محدود تدریس جا خوش کرده ام

و وارد تلاطم کار حرفه ای نشده ام.

و بالاخره تصمیم گرفتم با سلام و صلوات

چند صباحی از زورق اشراق پیاده بشم

و با قدمهای سنگین زمینی

وجوه اقتصادی و حرفه ای معماری را مشق کنم.

می دانم که ترسها و تنبلی هایم 

نقاب قناعت و توکل و حتی همسری خوب و متکی بودن را

بر چهره زده.

تصمیم دارم نقابها را بردارم و بیفتم دنبال کار،

از راهی که نمی دانم چیست و امید دارم پیداش کنم.

***

به زودی از اقدامات یک سال گذشته و نتایج آن هم خواهم نوشت.

خوب باشید و زنده و کامروا

 

 

 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۲
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۱ ق.ظ

معماری و غم نان2




این نوشته در ادامه این یکیست... 

*** 

در دبیرستان برترینها به خاطر شعر و هنر تحقیر شده بودم 

و یاد گرفته بودم که شعر و ذوق و ...را مثل یک جرم پنهان مخفی کنم، 

اما یکباره به خود آمدم دیدم ، 

غوطه ور در موجی از شعر و موسیقی و خلسه و دعا 

وارد دنیای تازه ای شده ام، 

دنیایی که در آن باده پنهانی مرا بر سر بازار سرو میکردند!! 

حس کردم جای خود را در پازل زندگی یافته ام،  

معمار شدن آرمان و هویتم شده بود و قبل از آن را به سختی به خاطر میاوردم.  

شرح حال دانشجویی و اشتغالم مفصل است  

  شمه ای از  آن را اینجا نوشته ام.

گفتگو ندارد که سر آن سفره سخی طعام عشق را چشیدم، 

 اما مدت زیادی طول کشید تا فهمیدم یک جای مهم کار ایراد دارد. 

آن فضای معنوی، انگار بیش از حد لزوم  

مرا از قواعد زمین و دنیای مادی بیخبر نگه داشته بود . 

معماری را مجسدترین هنر و زمینی ترینش معرفی کرده بودند به ما و درست هم بود 

معماری حاصل آشتی زمین و آسمان است  

و برای یافتنش به دانستن مشی هر دو احتیاجست. 

دوباره به خودم آمدم دیدم معماری را انگار آموخته ام 

اما نه به عنوان یک حرفه! 

ساختن را بلد شده ام اما فروختن را نه! 

نه تنها بلد نشده ام که حتی حرف زدن از آن را هم نازیبا می بینم... 

*** 

ادامه دارد 

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۷ آبان۱۳۹۳ساعت ۱۲:۵۷ بعد از ظهر توسط سایه





















۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۱
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ق.ظ

مرگ بر دشمن

خاطره ای از 13 آبان چند سال پیش

 

در آن روز زیبای پاییزی بحث کلاس، به امنیت و مراقبت خانه رسیده بود و از قضا ساعتی قبل از آن از مدرسه فرزندم آمده بودم و صداهای کودکانه و ناهماهنگشان در گوشم طنین انداز بود که شعار میدادند ومرگ دشمن را میطلبیدند . از بیهودگی شعارهای سلبی حرف زدیم، از اینکه مرگ دشمن نوعا چرا باید هدف ما باشد؟ ما آرمان و هدفی داریم که به سمت آن میرویم و در این مسیر اگر مانع یا مزاحمی وجود داشت سعی میکنیم از شر آن در امان باشیم. به خانه ها نگاه کردیم که یکی ایمن میشود با دیواری عظیم و ساکت...با این دیوار هم داشته ها و درون خود را میپوشاند تا امکان برنامه ریزی برای متعدی احتمالی را از بین ببرد و هم مرز خود را پنهان میکند تا به "ما"ی  محله بپیوندد و نیروی عظیمی را متجلی کند. دیواری که کاری به همگان ندارد اما اگر نااهلی از نا راهی قصدش کند، سرنگون شود!

و خانه ای دیگر، مرز ومحدوده خود و آنجا که تمام میشود را به خوبی نشان میدهد و بر متفاوت و متمایز بودن خود تاکید میورزد، از سویی عناصر جمالی و لطیف خود را بر سیمای شهری خود حک میکند. میزان دارایی و تمکن صاحبخانه را بر صورت بیرونی خود شناسنامه میدهد و در نهایت همه این آلارمها و دعوتها، بر چشم همه مخاطبین، اعم از آشنا و غریبه و دزد، نیزه و خنجر میکشد( نرده های محافظ) تا متعدی  نتواند داخل بیاید. دومی را تشبیه کردم به شعارهای ما که اسرار درونی و هدف و آرمان خود را بیخیال شده ایم و همه چیز را همه جا جار میزنیم و با خنجر شعارهای سلبی بر دشمن حمله میبریم و به تدریج، حمله، میشود سیمای ما و بر دوست ودشمن وغریبه میتازیم، چون بقیه قسمتهای وجودمان را از یاد برده ایم و به جای درون بر بیرون متمرکز شده ایم و هدفمان شده جنگیدن با دشمن و به تدریج خود جنگیدن!

تصور کن اگر یکباره از خواب بیدار شویم و ببینیم همه دشمنانمان به تیر غیب دچار شده اند چه احساسی پیدا میکنیم؟ آیا سرود دیگری برای هم صدایی تمرین کرده ایم؟ طفل دبستانیی که صبح زود مرگ بر دشمن گفته، آفتاب که زد، پای به سیستم آموزشیی مینهد که در بطن خود بیگانه از ماست و تا بومی شدن وزنده شدن راه دراز و کم رهرویی دارد، در مدرسه ای که با معماری   کلیشه ای و صنعتی و تکراری ساخته شده و پس از آن به خانه و خیابان و ماشین وسبک زندگیی قدم میگذارد که برای تاکید بر هویت خود، از ابتدا مقاومت چندانی به خرج نداده و همینک نیز، خود بودن و بومی بودن، آرمان وهدفش نیست.

برای کسی که سرود "خود بودن"، "زنده بودن" و " الهی بودن" را تمرین نکرده، به گاه اجابت، نفرینها نای آواز زندگی نمیماند، یا خاموش میشود یا پی دشمنی دیگر میگردد!

گفتیم که طب وکشاورزی سنتی نیز بر تقویت سیستم ایمنی میکوشد تا جنگیدن با میکروبها و آفتها. به این ترتیب از بیماری فرصتی میسازد برای تجدید نیرو. اما طب و کشاورزی مدرن، با داروها و آفت کشها به جنگ میکروبها و آفتها میرود و به این وسیله علاوه بر مهاجمین به بدن و سیستم ایمنی آسیب میزند و در دراز مدت، میکروبها و آفتها را در مقابل سلاحهای خود واکسینه و مقاوم کرده و به جهش ژنتیکی آنها و قویتر شدنشان منجر میشود و دعای خیر آنها را بدرقه راه خود میکند!!

مبارزه با هر پدیده آن را تقویت میکند کاش به جای حمله و مبارزه، دفاع کنیم و راه نفوذ را ببندیم تا بتوانیم بر هدف و آرمان خود متمرکز شویم.

حرف آخر این بود: در جستجوی خود وهدف خود باشیم و با تقویت خود، خانه را از دشمن ایمن کنیم.  

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳ آبان۱۳۹۳ساعت ۲۰:۲۸ بعد از ظهر توسط سایه
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۶
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ق.ظ

این شعر را برای خودم گفتم...


دوستی پیغام داده بود ، عصبانی و قاطع و دلشکن، که بد گفته ای و نیش زده ای و اصلا از هر ده کلامت نه تا کنایه هست.. حتی توضیح داده بود که اگر بگویی اینجوری نیست به شعور من توهین کرده ای! مختصر گفته بود و محکم و تند...توضیحات و عذرخواهی مفصلم را هم احیانا به همین دلیل بی جواب گذاشت. چند روز فکرش (مثل زهیر پائولو کوییلو) پیچیده بود توی همه لحظه هایم..توی آشپزخونه سر کلاس موقع پیاده روی ، مدام در خیالم باهاش حرف میزدم و حرف میزدم و التماس میکردم و دعوا میکردم و قهر میکردم و آشتی میکردم و خواهش میکردم و...بالاخره دیروز در حالی مچ خودم را گرفتم که داشتم برایش شعر میگفتم!!  

گفتم هی چکار میکنی؟ موهبتی که بعد این همه سال برگشته پیشت برای باج دادن و گدایی محبت نیست.

درسته که آدم با ارزشی هست و در شرایط عادی میشد تحت تاثیر اثرات خوبی که روی زندگیم گذاشته حتی برایش شعر هم بگویم اما در آن لحظه میدانستم که از رفتارش سخت دلگیرم و شعر گفتن یه جور پیام "من خوبم تو رو خدا منو دوس داشته باش" هست. وقتی ناامیدانه برای چندمین بار میل باکسم را چک کردم به امید پاسخ، متوجه پیام معنوی هفتگیم شدم:       خودت را خوشحال کن!

یادم افتاد که چقدر مدتیه به خودم سخت گرفته ام و تحت فشارش گذاشته ام،‌قلبم تیر کشید محبت عمیقی نسبت به خودم حس کردم نسبت به همه حسن نیتهایم و همه تلاشهایم برای بهتر شدن و بهتر کردن... حتی نسبت به تنبلیها و در جا زدنها یم...خودم را دوست داشتم اصلا دروغ چرا عاشق خودم شدم!! اما به همینجا ختم نشد که،‌نشستم یک شعر عاشقانه برای خودم گفتم، برای خود خودم، حتی برای سایه ام هم نه...

***

این شعر را برای خودم گفتم،

در اوج بی قراری و غمگینی

تا وانهم کدورت و تلخی را

گفتم به خود که روشن و شیرینی!

متشکرم که تشنه ای و عاشق

متشکرم که آینه آیینی!

از انعکاس روشنی و باران

در خانه رنگ و رایحه می چینی!

متشکرم که می بری از خویشم،

متشکرم که لنگر تسکینی...

بانو چرا ترانه نمی خوانی؟

بانو! چرا ستاره نمیچینی؟

بابونه معطر و خوشرنگی

دم کرده ام به قوریک چینی،

جامی از این شراب طلایی رنگ

آورده ام برای تو در سینی!

آرام میشوی؟ کمی از این سو

رد میشوی کنارم و بنشینی؟

دنیا همان که خالی و تاریکست،

دارد دریچه ای که نمی بینی...

دارد دریچه ای که نمی بینی

تا بی قرار و گیجی و غمگینی!...

پرواز کن به سمت خودت برگرد 

اینست راه اگر که تو بگزینی

تو پرسش نهایی خود هستی

تو پاسخ زلال نخستینی....

 

***

از من میشنوید خودتونو تحویل بگیرید، تجربه شگفت انگیزیست.

 

چگونه خودم را دوست بدارم؟

 

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۱ مهر۱۳۹۳ساعت ۷:۴۷ قبل از ظهر توسط سایه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۳
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۷ ق.ظ

ماهی تشنه...


چند ماه پیش که این وبلاگ را در جستجوی شعرهای گذشته دوباره راه انداختم خود را شاعری قدیمی می دیدم ، خوشحالم که این جستجو زنده ام کرده ...شعر تازه ام را خیلی دوست دارم و بعد بیشتر از بیست سال تازه فهمیده ام که کلا چقدر شعر گفتن را دوست دارم

***

درد پیچید و ادراک گم شد.

ماهی تشنه بر خاک گم شد.

راه تاریک را تند طی کرد،

در دل روشنی پاک گم شد.

در سراشیبی سیب پیچید،

در خم اندر خم تاک گم شد.

تشنه آب و بیگانه از او

غرق انکار و امساک گم شد.

ناله زد روح دریا!...صدایش

در دل خار و خاشاک گم شد.

موج زد در  دل خار و خاشاک

و طنینش در افلاک گم شد.

روح دریا خروشید و بارید،

تشنگی در تن خاک گم شد...

ماهیک انس با تشنگی داشت

زیر باران عطشناک گم شد.


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ مهر۱۳۹۳ساعت ۷:۲۳ قبل از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۷
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۴ ق.ظ

دوستی با خدا...


چند سال پیش 

روز عرفه غرق بودم تو دعا

همون روزها مشغول خواندن کتابی هم بودم که بسیار تحت تاثیرش قرار گرفته بودم

یکباره احساس دوگانگی عجیبی کردم..

خدایا یعنی تو همونی که این پیرمرد آمریکایی میگه؟ 

همون که تو اریگان جنوبی داره با نانسی زندگی میکنه

و این همه عاشقانه از حضورت حرف میزنه؟

خدایا یعنی اون راست میگه؟؟؟

همون لحظه قرآن رو برداشتم و باز کردم:

و مرد مؤمنى از آل فرعون که ایمان خود را پنهان مى‏داشت گفت: آیا مى‏خواهید مردى را بکشید بخاطر اینکه مى‏گوید: پروردگار من «اللَّه» است، در حالى که دلایل روشنى از سوى پروردگارتان براى شما آورده است؟! اگر دروغگو باشد، دروغش دامن خودش را خواهد گرفت و اگر راستگو باشد، (لا اقل) بعضى از عذابهایى را که وعده مى‏دهد به شما خواهد رسید خداوند کسى را که اسرافکار و بسیار دروغگوست هدایت نمى‏کند .

حیرت کردم

انگار خودش گوشی رو برداشته بود و بهم زنگ زده بود

معارف کتابهای نیل دونالد والش از جنس زمینه از جنس انسان و به کار من خیلی آمده تا حالا...

 

 


برچسب‌ها: کتابهایی که خوانده ام
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳ مهر۱۳۹۳ساعت ۸:۳ قبل از ظهر توسط سایه



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۴
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۳ ق.ظ

بعد بیست سال...

 

پس از مدتها تجسم و تخیل روی "مهر 93 دانشجوی دانشکده مون شدن" کاینات عزیز با مقداری خطا مرا نشانده روی صندلی تدریس...این ترم دو تا از غروبهای دانشکده دوباره سهم من شده...در و دیوار همانست که بود...شاگردام خیلی پویا و زنده و دوست داشتنی اند...ملکی و بابایی و رشیقی و...هنوز هستند...سی ساله ها پنجاه ساله شده اند ....وزیری مرده ،رازجویان دیروز منو نشناخت...آدمی که نگاه نافذ و زنده اش تا عمق روحم نفوذ میکرد آدمی که اون همه میشناختم اون همه تشویقم میکرد اونهمه باورم داشت احوالشو که پرسیدم سرشو انداخت پایین و دستپاچه جواب داد خیلی با محبت برخورد کرد تا نفهمم نشناخته...






دیشب تو خستگی بعد هشت ساعت کلاس غربت عجیبی وجودمو گرفته بود

ای زمان  بی پیر! واقعا هستی؟!

 

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۰ مهر۱۳۹۳ساعت ۱۰:۴ قبل از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۳
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۰ ق.ظ

شهریار من

جایی در ناخودآگاهم باور دارم

که روزی شور بی پایان و تمام نشدنیم از کتاب شازده کوچولو را

در کتابی خواندنی و ماندگار میریزم...

بارها آن را خوانده ام با بچه هایم،

سر کلاس با شاگردام،

از روش تمرین داده ام  به خیلی ها هدیه اش داده ام

و احساس میکنم هنوز جای غوطه وری دارد...

این نوشته غریب مرا بیشتر به این باور رساند که این بشر نوشته هایش را زندگی میکرده...

 

 

 

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲ مهر۱۳۹۳ساعت ۱۸:۱۲ بعد از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۰
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۹ ق.ظ

ماهی سیاه...

 

تصویر بودی ای من ،در قاب او شدی

رفتی به چاه حسن و ملاحت فرو شدی

می بود لحظه بود شراب و شراره بود

خالی شدی ،پیاله کنار سبو شدی

بعد از هزار حالت بیگانه عبوس

با خویش خویش خویش خودت روبرو شدی

این لحظه های روشن تبدار آیه ایست

جایی در عمق جان کسی آرزو شدی

تا بشکفد شکوفه تا بشکند حجاب

دادی به باد و بر شدی و زیر و رو شدی

سر خوردی از دو دست زمخت زمین و بعد 

ماهی سیاه کوچک و دلبند جو شدی

ای من خراب کن پل برگشت را بمان

بگذار باورت شود از آن او شدی....

 

 

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در دوشنبه ۳۱ شهریور۱۳۹۳ساعت ۹:۰ قبل از ظهر توسط سایه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۹
نجمه عزیزی