گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۹ ق.ظ

معماری و غم نان(1)

               


             20 سال پیش بود


صبح 18 شهریور در حالی بیدار شدم که خیال خواب دوشین در سرم غوغا میکرد...


وسط اقیانوس توی یه جزیره کوچیک با کاسه آبی داشتم به گلها آب میدادم، گلهایی عجیب و بزرگ...توی خواب با خودم فکر میکردم که یه جورایی همکار دریا شده ام و شاید رقیبش...


چیزی نگذشته بود که داییم از تهران زنگ زد و فهمیدم معماری شهرمون قبول شده ام


از معماری شناخت چندانی نداشتم جز این که یکی از شاخه های مهندسیست که منتظره من مدعی برم و تو وادیش کولاک کنم. خود را بسیار توانمند و با انگیزه میدیدم..


اما خبر موندن توی شهر خودمون اصلا خوشحالم نکرد


میخواستم سفر کنم، رشد کنم، پوست بندازم، پروانه بشم،


نمیخواستم یکی یکدونه خونه پدری بمونم


برادرام بالا پایین میپریدن و شادی میکردن و من با قیافه ای مغبون و بهت زده آنچه پیشامده بود و البته تدبیر زیرکانه برادر بزرگم در انتخاب رشته بود را پذیرفتم...


خیلی زود معماری مثل طوفانی مرا از جا کند


چندان پر هیبت مرا از خود ربود که هوای سفر از سرم افتاد


از شکوه و زیبایی و دشواری روزهایی که بی هوا مرا بلعیده بود بیچاره شدم


احساس میکردم از همه کوچکترم از همه ناتوانترم حتی کوچکی جثه ام که اعتماد به نفس بندرآبادیم هیچگاه نگذاشته بود مثل یه ضعف نگاش کنم عذابم میداد،


احساس میکردم مورچه ای در راسته پیلانم


شبها کابوس لوله های کاغذی چندمتریی را میدیدم که نمیتونستم حملشون کنم تا دانشکده


یه روز از عرض خیابون امام رد می شدم، یکباره آرزوی واقعی مرگ در رگهایم دوید


شاید اگر مذهبی نبودم هماجا اقدام میکردم ...با تمام وجودم خواستم که ماشینی با سرعت بزنه بهم


آرزو کردم بمیرم وسط اونهم زیبایی و ناتوانی...اما ماشینا سست کردن و با احترام و ادب هر چه تمامتر از کنارم رد شدند..


به معلمی دانا که دم دره سقوط دامنش را گرفته بودم نوشتم:‌ اینجا گم شده منست اما این زلف خم اندر خم انگشتهای نازک مرا خرد میکند...سرشارم از خواستن و نتوانستن...


جوابی داد که خیلی بدیهی بود اما برق از کله ام پراند:


( اهل "نوا" بود به گمانم: سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند    چندان فتاده اند که ما صید لاغریم)


 از صید شدنت ننال فکری به حال لاغریت کن!


ساعت چهار صبح بی زنگ و هشدار از خواب پریدم نوار و روشن کردم و نشستم پشت میز


نه که دانشجوی پر تلاش شده باشم...


اما به افسون آن طبیب، 

                                 یاد گرفتم از اشتیاق فلج کننده ام، انرژی بسازم


***


ادامه دارد


+ نوشته شده در دوشنبه ۲۴ شهریور۱۳۹۳ساعت ۹:۷ قبل از ظهر توسط سایه 





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۹
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ق.ظ

شعر چارده ساله من...

 

با دوستم که باردار است پریشانیهای متداول این حال غریب را مرور میکردیم

ویارم گرفت این شعر را که موقع حمل دخترم برایش گفته بودم به یاد بیاورم  و باز نویسم

روزهای خیلی خیلی خاصی بود...

تازه درگیر پایان نامه شده بودم و چاله چوله های آغاز زندگی مشترک...

همین که به دکتر ندیمی گفتم ممکنه بشه همچین موضوعی رو یک ساله بست، گفت اگه پای یه چیز مهمتری مثل یک کودک در میان باشد میشود!

جزو اولین کسایی بود که حضور سارا را حدس زد...

و نشون به اون نشون که سارا دو ساله و چند ماهه شده بود که دفاع کردم

***

 

مرا که یخ زده ام هرم آه بیاور...

غریق و گم شده ام شمع راه بیاور.

غریق و گم شده ام خانه تو ولی امن

به قلب امن وجودم پناه بیاور

برقص ماهیکم در تنم طنین تو زیبا

به حوض تشنه چشمم نگاه بیاور

خبر بگیر از آنسو ترین کران شکفتن

برای مادرت از آنطرف گواه بیاور

برای بر شدن از نردبام تماشا

از ارتفاع خدا تکیه گاه بیاور

رسید لحظه موعود، ابر تیره شدم

مرا کنار بزن قرص ماه بیاور...

 

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۱ شهریور۱۳۹۳ساعت ۸:۵۷ قبل از ظهر توسط سایه 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۷
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ق.ظ

ز که آموخته بود...

هرچند، بم را

پیشتر، در خانه خویشاوندان منقل به بغل تجربه کرده بودم،‌

اما اولین خاطره معنا دارم از ارگ بم،‌ کنگره معماری و شهرسازی سال 78 بود.

اون چند روز انگار وسط جادوی اساطیر نفس می کشیدم،‌

اون فضای ناب مثل پدری بزرگ،

یک عالمه شاگرد و استاد را گرد هم آورده و شبها و روزهای باشکوهی را میزبان تعاملهایشان شده بود.

ماهم که دانشجویان سر به هوا بودیم و نهایت بهره برداریمان،

قدم زدن و از بر و دوش ارگ پیر بالا رفتن بود و فال حافظ البته!

نمیدانم بعد کدام شب روی کدام بام از کدام کوچه با مژگان فال حافظ گرفتیم:

دوش می آمد و رخساره برافروخته بود..

***

بعدش هم که اون صبح تلخ زمستانی سال 82

و خبر زلزله...

دیگه دل نکردم برم ببینم ارگ را

که یک عالم خاطره و لحظه را بلعید به یک آن و به آوار بدل کرد...

***

پریشب رفتم شب شعر یادداشت نو

شاعر بمی، حامد عسگری

شعری در حال و هوای زلزله،‌ خواند

که سال 78 و 82  را به هم گره زد و در هم پیچید...تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود

 

 

 

 

+ نوشته شده در شنبه ۸ شهریور۱۳۹۳ساعت ۱۶:۵۴ بعد از ظهر توسط سایه |
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۷
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ق.ظ

سفر سیمین...

 

شعرهای سیمین بهبهانی را از نوجوانی خیلی دوس داشتم...جالب این که تو قطار خیلی بهش فکر میکردم و شعراشو مرور میکردم و حتی در وزن های غیر متعارف و تاثیر گذارش تلاش میکردم یه چیزایی بگم...نگو راهی سفر بوده تو همون لحظه ها...روحش شاد...امیدوارم در سرایی که این 87 سال ساخته روزگار خوش و پر از عشقی داشته باشد

 

 

این شعرش را خیلی زمزمه میکنم:


بالا گرفته کار جنون؛ کولی، دوباره زار بزن! 
بغض فشرده می‌کُشدت؛ فریاد کن، هوار بزن! 

عشق است جمله هستی تو، جانت به نقد اوست گرو؛
انکار خویشتن چه کنی؟ برشو به بام و جار بزن! 

آتش گرفته جان و تنت، پوشیده بس نشد سخنت؟
شد تیره جان روشن تو؛ این پرده بر کنار بزن! 

«حق‌حق» فکنده حق‌طلبی - آخر نه کم ز مرغ شبی: 
دیوار خامشی بشکن؛ گلبانگ «یاریار» بزن! 

درگیرودارِ شورش تن، بشکن، بدر، ز ریشه بکن؛
دل را بکش ز سینه برون، بر فرق انتظار بزن! 

‏نه! این دلِ فضولِ تو را افزون بود شکنجه روا: 
گوشش بکش، ز خانه ببر، درکوچه‌اش به دار بزن! 

‏نه! نه! مباد این به جنون! کاین شب‌چراغ آتشِ و خون 
طُرفه‌ست؛ زو بساز نگین، بر تاج روزگار بزن! 

‏نه! نه! گل است این دل تو، زیبنده‌ی حمایل تو؛
سنجاق کن شلال بر او، بر دوش و بر، به کار بزن!

‏نه! نه! نگاه دار ولی؛ میعاد چون رسید، دلی 
‏چون مرغکی شکار شده، بر نیزه‌ی سوار بزن!

 

 

 

+ نوشته شده در یکشنبه ۲ شهریور۱۳۹۳ساعت ۱۹:۵۶ بعد از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۵
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ق.ظ

وطن پرنده زخمی...

سال 75 با گروهی از شاعران همشهری، مهمان حوزه هنری تهران بودم. بانوی شاعری با پسر 4 ساله اش آمده بود. پسرک تپل، بامزه، شیرین زبان و قدری لوس...مرا به فامیلی بهش معرفی کرده بودند و تا آخر سفر عزیزخانم صدایم می زد.

 گذشت....

تابستان نکبت و جهنمی 88 از راه رسید. آنروزها که کابوسهای شبانه، با زخم دردناک بیدارشدن ناگزیر صبحگاهی تعبیر می شد و گلایه ای استخوان سوز و مکرر:خدایا چرا دوباره بیدار شدم ....؟

هر صبح، آواری از فاجعه و خبر...خبرهای تازه یک طرف، آنچه ورق ورق از تاریخ 30 ساله برایم رو میشد هم یک طرف، تحمل زنده بودن و بار اجتناب ناپذیر آدم ماندن و مادر ماندن و...در اون وانفسا هم از همه طرف، شکنجه ای نفسگیر بود.

پیام شوم یکی از صبحها و خبرها این بود: سقوط هواپیمای ورزشکاران...، چقدر شوکه شدم وقتی اسم علیرضا لشکری، دوست تپل چهارساله آنروزها هم در میان کشتگان بود.

این شعر رهاورد آنروزهاست:

نهال کوچک ما سبز شد تناور شد.

میان باغ وطن انتخاب و باور شد.

وطن پرنده زخمی، شکسته، پا در بند...

وطن که خاک عزیزش دوباره بر سر شد.

نداشت نای و نفس، مرکبی نکو آرد،

نشست و ناظر یک افتضاح دیگر شد.

به خاکروبه همسایه شمالی بود

به روز واقعه آن مرکبی که رهور شد.

چه مرکبی نه همان پیله محقر سست،

گسست، تا سبب باز گشتن پر شد.

شکست طاقت آن بال آهنینی که

به طاقت پر سنجاقکی برابر شد.

نهال کوچک ما برگ و بار را پر داد

پرنده شد به هوا پرکشید پر پر شد...

 

 

کاش شزایطی پیش نمی آمد که دوباره به یاد این شعر بیفتم..کاش باران شفا هم مثل فاجعه، ناغافل

و بی هوا بر سرمان می بارید...

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ مرداد۱۳۹۳ساعت ۹:۷ قبل از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۳
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ق.ظ

خانه رسولیان 2


این مطلب ادامه این یکیست.

 

ازدواج آسمان و زمین را دیدم

 پیوند ماده و معنی را شاهد شدم

جهان را خانواده ای بزرگ یافتم از پیوند وجود و تعین ها

  وجودی که بر همه عاشق است

و پیمانه ها را در حد گنجایش پر میکند 

خانه رسولیان را معماری نکاح یافتم,

 جهانی کوچک که نماینده ای از شئونات مختلف هستی است  

جهانی که همه در خود جمع آورده

و از آنها « یک»  می سازد و عقد «‌یکتایی»  را جاری می کند .

می داند که پایان بشر

 بشره اش نیست

و هر چه را که بفهمد و بخواهد جزئی از او می شود

میداند که بشر را پایانی نیست

و سر آن دارد که این بی پایانی را پاس دارد و هندسه دان آن باشد

 مادری می کند دست می گیرد و پا به پا می برد

تا همه چیز را خوب خوب بفهماند و خواستن را بیدار کند .

 نشانت  می‌دهد تا بخواهی

و چون خواستی به یاد آوری که بخشی از توست

به یاد آوری که در این خانه

با همه خویشانت و با همه خویشت و با خودت زندگی می کنی.

 


برچسب‌ها: معمارانه های من
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۲ مرداد۱۳۹۳ساعت ۱۸:۲۲ بعد از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۲
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۱ ق.ظ

دلشدگی زیر سقف خانه ام...


 

 

15 سال پیش توی همچین روزهایی،‌اسم یک غریبه،

 با مقدمه ای نه چندان طولانی،‌آمد توی شناسنامه ام...

بدون آشنایی خیلی مفصل و بدون تعلق چندان محسوسی

باورش کردم.

باور کردم که انتخابی تمیز و سالم است،

و می‌شود کنارش،‌زندگی را سفر کرد...

حضور یک پژوهشگر فنی رزمی کار، در کنار معمار شاعری گیج و دلشده،

طنزی غریب می‌نمود.

اما شاعر معمار گیج،‌ غریبترین و سخت ترین دلشدگی را سلول سلول و استخوان استخوان

روی دفتر وجود همین غریبه مشق کرد...

***

پیش از آن گمان می‌کردم،

 دلشدگی چیزی است که بر خانمان می‌زند و تسخیر می‌کند،

از دیوار میاید و بیخبر، مثل سیل

ویران می‌کند و اختیار می‌رباید،

رشته ای بر گردن می‌افکند و هرجا که خاطرخواه اوست می‌کشاند...

همه قراین اینطور می‌گفت،

آنچه خوانده بودم، آنچه شنیده بودم، آنچه دیده بودم و آنچه چشیده بودم

سرشار از چنین تصویرها و تصورهایی بود.

اما در زد، اجازه گرفت و از در آمد.

میهمان بود نه سیل، هوشیار بود نه مست و از آن مهمتر،

یک انتخاب و یک تصمیم بود نه یک ناگهان صیاد...

دانستم که زیر یک سقف و در کنار هم خانه،

دلشدگی، علت نیست نتیجه است.

عامل و انگیزه نیست، محصول و پاداش است و دقیقا به همین خاطر

بسیار انسانی و ستودنی است...

دانستم زیر سقف یک خانه که باشی،‌

عاشق شدن، فعلی خود بخودی نیست

که هر کاری را برایت آسان کند

زیر سقف یک خانه، باید تصمیم بگیری عاشق شوی و عاشق بمانی

دشوار یا آسان...

با چنگ و دندان،

 شخم بزنی، بکاری، بداری، بباری، صبر کنی

تا برویی از میان خودت

دانستم که زندگی،

 هیچ تعهدی برای شیفته کردن و یا شیفته ماندنت ندارد.

وقتی کسی را در همه تاریک و روشن وجودت سهیم می‌کنی

خیلی از خستگیها و حقارتها و قسمتهای بی کلاس زندگیت را می‌بیند

تو هم می‌بینیش،‌بدون سانسور

بوی جوراب وصدای آروغت را هم شنیده و تو هم شنیده ای...

کسی که همراه همیشه ات هست

 شاید گاهی، کنار آبی، پای سروی، شعر حافظ هم برایت بخواند

اما هزار تا تصویر زمینی دیگر هم کنار آن تصویر برایت خلق می‌کند...

دویدن دنبال نان و آّب و خانه و قبضها و صورت حسابها، مریضیها

 و هزار واقعیت دیگر که لطیف نبودن و خوشمزه نبودنش،

 ذره ای از ضرورتش نمی‌کاهد...

و این تصویرهای واقعی و اجتناب ناپذیر

آن یک لحظه پای سرو را

مثل نگینی قاب میکند...

مثل جرعه ای آب خنک،‌وسط کویر، گوارا و زلال است.

نوش جانم...

***

و اما

این قسمت را یواشکی میگویم:

اگر چشیده باشی، طعم هیجان سیل بُردگی

 و فقط لحظه های با کلاس کسی را دیدن

و اگر چشیده باشی، سیل شدن و ویرانگری و فقط لحظه های باکلاست را عیان کردن

می‌فهمی که آغاز مشق دلشدگی زیر یک سقف

چقدر سخت و سخت و سخت است.

اما مثل هرمسیر سختی

مقصدی ناب و ارجمند را برای قدمهای خسته و زخمیت

تدارک دیده است... شک نکن.

چشم وا میکنی می‌بینی، خشک، از دریای شمال و جنوبت عبور کرده ای

و وسط کویر ماهی دریای خودت شده ای...

انگار که همیشه بوده ای...

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۹ مرداد۱۳۹۳ساعت ۸:۲۸ قبل از ظهر توسط سایه 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۱
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۸ ق.ظ

هرچه ما را لقب دهی...


در دامن دفتر می آویزم...

می خواهم از این بهت بر خیزم.

تنگ غروبی گرم و جانکاهست،

با پرسشی مشکل گلاویزم...

من کیستم ؟من را نمی دانم

از من اگرچه‌ سخت لبریزم

با بوعلی یک لحظه همسایه،

در سایه تجویز و پرهیزم.

آن دگر، همپای رقص شیخ

مهمان آتشخانه شیزم. 

من قطره ای از اشک مولانا

یا پرتویی از شمس تبریزم؟

من خواهر لب تشنه صحرا

یا دختر سیراب کاریزم؟

جامی قرار و بی قراری را

سر می کشم در هم می آمیزم.

ٔ***

چشمم به ضبط کهنه می افتد

برخیزم و شوری برانگیزم... 

یک دور می چرخد «نوا» و من

تردیدو تب را دور می ریزم

پای تعینها نمی مانم

هر چه لقب دادی همان چیزم...

***

بیش از بیست سال است ناب تر و شرابتر از این "نوا" ننوشیده ام..اون هم فقط سه تا آوازش..نه دوبیتیها نه جان جهان...

 

 

 

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در دوشنبه ۳۰ تیر۱۳۹۳ساعت ۱۴:۵۴ بعد از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۸
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۲ ق.ظ

سلام بر خورشید


این چند روز با قلعه و قلندر دوباره همراه شدم

همه تصویرهای معنوی و شورانگیز و ..یک طرف

و حسرت طبیعتی که یحیی در آن به تماشای دل میرفت هم یک طرف

صبحی پا شدم رفتم رو پشت بام

که طلوع همان آفتاب که او را آنچنان میسوزانید تجربه کنم

از هجوم مناظری زشت و تحمل نشدنی به خاک افتادم

یک عالمه لوله و کولر و حجمهای بی ربط و بیگانه ...

دلم بدجوری از این همه اهمال و تنبلی خودم گرفت

چقدر شور در سر دارم که زمین جای زیباتری برای زیستن شود

و زیبایی های طبیعت را نپوشاند و انکار نکند

و چقدر صبح شب میکنم بی که قدمی بردارم

ناگفته نماند که البته خورشید نازنین

از پس همان مناظر فجیع هم طلوع کرد بالاخره

و سلام مرا شنید...

 

 


برچسب‌ها: کتابهایی که خوانده ام
+ نوشته شده در جمعه ۲۷ تیر۱۳۹۳ساعت ۱۲:۲۸ بعد از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۲
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۱ ق.ظ

طوفان

انداخت مرا به چنگ بی چون طوفان

از کشتی عافیت به بیرون طوفان

یک روز کسی از آن سوی مرز خیال 

آمد چو نسیم و رفت همچون طوفان

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در جمعه ۲۷ تیر۱۳۹۳ساعت ۱۲:۱۸ بعد از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۱
نجمه عزیزی