گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۵۱ ب.ظ

رندان تشنه‌لب را ...


کابوس بی‌آبی مدتهاست که گوشه‌ای از ذهنم هست اما این چند روز صدای مویه‌اش بلندتر به گوش می‌رسد.

یک ور خسته و مفلوکم دلش می‌خواهد زاری‌نامه بخواند و آرزو کند: کاش مادر نبودم، کاش پیر بودم و نزدیک به مرگ و کاش اصلا و اساساً نبودم!

دلش می‌خواهد نیمۀ خالی لیوان شکسته را بردارد و شاهرگم را بزند.

ور دیگرم امّا می‌داند این میانسالِ مادری که هست، اگر پیر و عقیم و محتضر هم بود سر آسوده به بالین نمی‌گذاشت از غم فلاکت این سرزمین؛ از غم این غریب بلاکش، -وطن- که بیش از هر زمانی در نفرین منابع و داشته‌هایش می‌سوزد.

کارد به استخوان رسیده را آنقدری عمیق حس می‌کنم که بفهمم دیگر مجالی برای ناله و یأس فلسفی نمانده‌ و ازاینرو برآنم که نیمۀ پر که چه عرض کنم قطره‌های باقیمانده ته لیوان را پاس بدارم و اینجا و آنجا راجع به تلاشم برای مصرف کمتر آب، بیشتر و بیشتر حرف بزنم؛ البته به امید اینکه تکثیر شود و تأثیر بگذارد؛ امّا بیشتر به عنوان یک آئین، یک تسکین و تحت تأثیر یک زمزمۀ درونی: من می‌توانم سرعت سقوط را کمی فقط کمی کم کنم. ( خونش گردن خودش، پروفسوری که از اینجا رد بشود و راجع به 95 درصد کشاورزی و پنج درصد آب شرب حرف بزند!)


قدر مسلم اینست که من هم روی دامن نفتآلود همین وطن بالیده و بزرگ شده‌ام. من هم وسوسۀ سکرآور: "به من چه؟ به درک! اونا که خوردن و بردن یه کاری بکنند" را می‌شناسم.

من هم تنظیمات پیش‌فرضم روی آسایش و مصرف، مستقر است و دوست دارم 24 ساعت زیر باد کولر بیرحم آبی لم بدهم و فکر کنم بالاخره یکی یک کاری خواهد کرد!

لم بدهم زیر باد خنک کولر بیرحم آبی و یادم برود که اینجا کوهستان نیست ؛ کویر است! یادم برود که بابت این باد خنکی که می‌وزد گالن گالن آب است که به یغما می‌رود.   

امسال که کارد به استخوان رسیده دست برده‌ام توی تنظیمات پیشفرض و دو سه روز است کولر را در ساعات کمی از روز روشن می‌کنم و در کمال تعجب متوجه‌شده‌ام که چندان هم فجیع نیست همیشه نبودنش؛ حتی در تیرماه جهنمی یزد.

خب سوالات جدیدی مطرح شده که پیش از این خیلی مهم نبود:

در تیرماه جهنمی یزد چه بنوشم؟

                            چه بپوشم؟

                            چه بخورم؟

                            کجای خانه باشم؟

                                       تا گرما کمتر اذیتم کند؟

و به نتایجی هم رسیده‌ام:

سلام بر آبدوغ خیار، شربت خاکشیر، تخم شربتی!

درود بر خامخواری!

مرگ بر خورشت فسنجان و ادویۀ کاری!


و زنده باد نقطۀ طلایی خانه‌ام؛ امتدادی که پنجره شمالغربی آشپزخانه (در واقع، درِ قدّی‌ای که به حیاط خلوت باز می‌شود) را به پنجره جنوبشرقی هال وصل می‌کند و کوران مطبوعی می‌آفریند، خنک و مطبوع برای صبح و شب و قابل تحمل برای طول روز.

ده سال پیش هم اگر موقع طراحی خانه کولر را خاموش‌کرده‌بودم، شاید در همۀ فضاهایم از این نقاط طلایی بیشتر می‌ساختم. (شاید آفتاب‌شکن و عایق را هم جدی‌تر و اصولی‌تر مشق می‌کردم و ساختمان را وسط این برهوت، برهنه و بی‌زنهار رها نمی‌کردم.)

با حیاط خانه البته سالهاست که دوستیم. از همان اول شبهای پایان بهار و طول تابستان در آغوش پرستاره آسمانیم. تعداد زیادی از شبها خیلی خنک و مطبوع و شبهای معدودی قابل تحمل است. در شبهای قابل تحمل آجر فرشها را خیس میکنیم و سر و گیس خودمان را.

مهتابی حیاط را هم ده سال پیش اگر یک متری عریضتر ساخته‌بودم حالا بیشتر دستبوس خودم بودم، موقعیتش هم اگر جایی بین باغچه و حوض قرار داشت حالش حتماً خوشتر از حالا بود.

(خوش بحال خانۀ بعدی!) با این حال همین مهتابی سه در سۀ گوشۀ حیاط هم وقتی جمعمان را پناه می‌دهد، یکپارچه در جادوی ستاره‌ها غرقمان می‌کند و چه بیصدا و بدون درد عبورمان می‌دهد از فاصله‌ها و دردها و ترسها!


مهتابی! دمت گرم که مزّه سکوت و خنکا و باهم‌بودن و ستاره‌ها را سالهاست به ما می‌چشانی!

بساط سبزیکاری و گلدان‌بازی را هم دارم سعی می‌کنم دوباره راه بیندازم و از بارها شکستم در این مسیر ناامید نشوم. ور خرافاتیم زر می‌زند که دستت سبز نیست؛ امّا محل نمی‌دهم و چشم شیطان کور کم‌کم دارم قلقها را بلد می‌شوم .

 علیرغم نظر بعضیها در حد فهم و سوادم معتقدم که پوشش گیاهی نباید جزئ اولین قربانی‌های خشکسالی باشد. این آخرین سنگر را باید با جان و تن پاس بداریم؛ درختها نباشند ابر از کجا بیاید و تب زمین و هوا را چه کسی پایین بیاورد؟

صدالبته که مادر میانسال ترسیده‌ای بیش نیستم و از پس باغهایی که برج می‌شوند برنمیایم؛ امّا گلدانها و باغچه‌ام این تابستان جان‌می‌کنند که آبادتر از پیش باشند و بدیهیست که با پسآب آبیاری می‌شوند. پارچهای کوچک استیلم جاخوش کرده‌اند کنار سینک و هرچه که بدون شوینده شسته‌شود (خوراکی، لیوان آب، بشقاب میوه و...) را در آنها می‌ریزم و می‌برم پای گل و گلدان. حتم‌دارم اوضاع ویتامین دی هم امسال به از پارسال شده است!

***

ده سالی می‌شود که دل نکرده‌ام بروم اصفهان؛ اگر هم ردشده‌ام، سرافکنده رفته‌ام که چشم تو چشم نشوم با جای خالی زاینده‌رود...

زاینده‌رودی که اندازه تشنگی ما سخاوت داشت امّا  اندازه یغمایمان نه. به جای همۀ بی‌مغزهایی که زندگی را از زاینده‌رود ربودند و پای کاشی و آجر سفال و فولاد تبخیرش کردند شرمسارم و از این شرمساری بی‌درمان و بی‌پایان خسته‌ام...

 

 


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۹:۵۱
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۳۹ ق.ظ

دعای عهدی که اندوهم را بغل کرد

به عنوان کسی که حرفه‌اش خلق زیبایی است سالهاست درگیر این مفهوم هستم. زیبایی چیست؟ چه چیزی زیباست؟

به نتیجه قطعی رسیدن در این وادی مواج بی‌پایان طبیعتا معنا ندارد؛ اما آنچه دست‌کم تا حالا می‌توانم به آن مطمئن شده‌باشم اینست که نوعی حس خویشاوندی بین شکل و تأثیر پدیده زیبا با ادراک درک‌کننده وجود دارد که وقتی اتفاق بیفتد می‌فهمی در معرض یک زیبا بوده‌ای و حالت خوش می‌شود. خوش‌شدنی که گاهی با شادی است و گاهی با اندوده؛ گاه در پرتو امید است و گاه در پنجۀ یأس؛ اما هرچه باشد دوست‌داری تداوم داشته باشد و در آن غرق شوی.

دوشنبه صبح قبل از وقت کلاس رسیدم دانشکده. صدای دعای عهد پیچیده‌بود توی فضا؛ لب واکردم که اعتراض کنم، چیزی دهانم را بست!

فی مشارق الارض و مغاربها

دعای عهد را دوست دارم. دفعه قبل هم که اعتراض کردم به پخشش دوستش داشتم؛ اما موافق نبودم و نیستم چیزی با زبان غیر فارسی، با صدایی محزون و محتوایی غیر عام، اول صبح بپیچد توی فضایی که محل تحصیل بچه‌های جوان است.

البته آن دفعه هم به حرفم اهمیت ندادند و می‌دانستم که نمی‌دهند؛ اما به گفتنش نیاز داشتم؛ به این بلدم فارغ از پسند شخصی تأثیرگذاری پدیده‌ها را بفهمم و نقد کنم! کلا به اثبات خودم نزد خودم نیاز داشتم که خب گفتنش خیلی هم افتخار ندارد؛ احساسی است که می‌دانم در روزهای خوب و سبک و رها معمولا پیش نمی‌آید.

دوشنبه‌ای که ذکرش رفت غنا و لطف دعای عهد پیچیده‌بود دور اندوهم چندان که اصلا فرصت و اجازه نمی‌داد خوب‌بازی دربیاورم و از حقوق اقلیتها دفاع کنم! (اقلیتهایی که حالا دیگر نه گرایشهای فکری و مذهبی مختلف بلکه اکثریت قریب به اتفاق مردم هستند!)

القصه لال شدم، نشستم سرجایم و سرم را گذاشتم روی شانه صدا و دل‌سپردم به ربّ قشنگی که نجوایش می‌کرد:

ربّ نور بزرگ، ربّ کرسی بلند، ربّ دریاهای مواج، همان که صلح میدهد آغازها را با پایانها




۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۳۹
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۰۷ ب.ظ

مردی به نام...جمالمون!

دو سال از من بزرگتر بود و هست! کودک که بودم انتظار داشتم جواب سوالهایم را بداند. سوالهایی از جنس: میلیون بزرگتر است یا هزار؟ خدا چه شکلیه؟ و ...

این یکی را عمراً یادش باشد و واقعا نمی‌دانم من چرا یادم مانده؛ کنار حوض رو به باغچه خانه نصرآباد ایستاده‌بودم و ازش پرسیدم: جهان، یعنی کل دنیا از کی به وجود اومده؟ یعنی چند ساله؟ صاف زل زد توی چشمهایم:‌ تو چند سالته؟ پنج انگشتم را نشان دادم: پنج! گفت:‌ همین! جوابت میشه پنج سال! 

جواب، بسی گنده‌تر از دهن بچه هفت ساله بود و نمی‌دانم فهمید چه گفت یا نه!‌ اما حالا می‌دانم که حرف شیک و پرمایه و حکیمانه‌ای بوده‌است.

بعد دنیا گشت و گشت و هی بزرگ شدیم طبیعتاً!‌ و من هی فاصله گرفتم از همه. از دماغ هیچ فیلی نیفتاده‌بودم اما احساس می‌کردم نباید خودم و دنیایم را به کسی تحمیل کنم و در این خودبزرگ‌بینی خفی حتی برادرهایم را درست ندیدم! 

تازه گوشی‌ همراه با قابلیت پخش آهنگ پیشواز که آمد فهمیدم حسام هم موسیقی سنتی دوست دارد! و هنوز هربار به گوشیش زنگ می‌زنم حیرت میکنم که چقدر احمقانه هست آدم یک عمر یواش و به تنهایی موسیقی سنتی گوش کند که حسامشون حرصی نشود! 

حامد به یکباره شعرهایش را رو کرد و فکم چسبید به سقف که این‌همه سال کجا بودم من که ذوق این بچه را ندیدم!

و جمال... جمال همانطور با حفظ فاصله ایمنی در آن حوزه‌ای که من هیچگاه خود را از جنس آن حوزه ندیده‌بودم بالا رفت و برای خودش و ما کسی شد!

تا اینکه کتابم رسید دستش و خواند و زنگ زد و حرف زدیم. 

احساس کردم فاصله‌ها گاهی مثل نقره تمیزند و گاهی به سرعتی باور نکردنی محو می‌شوند حتی اگر سالها از صمیمیت پنج‌سالگی دور شده‌باشی!

 وقتی دو کتاب به بهم معرفی کرد و حدس زد که دوست داشته‌باشم، قبل از توجه به اسم کتابها شگفت‌زده شدم که وقت کتاب‌خواندن هم داری مگر؟!

کتاب اولی بماند برای وقتی خواندم؛ اما دومی "مردی به نام اُوه" نام داشت.

یکی دو روز پیش خواندنش را تمام کردم و روحم تازه شد.

حدود یک‌سوم اول کتاب را با بی‌تفاوتی خواندم نه بد بود نه خوب! اما خود اُوه را که باور کردم دیگر به سختی زمینش گذاشتم تا انتها (بدون اغراق فقط در حدی که بچه و شوهر روی اجاق نمانند :)  ) 

اُوه را می‌شناسیم تا حدودی! یک چیزی توی مایه‌های بابای هانیکو یا پدربزرگ هایدی! البته ورژن سوئدی و قرن بیست‌و‌یکمی آنها!

معرفی فرانک عزیز از این کتاب را هم دوست داشتم.

یک قطعه زیبا از کتاب:

دوست داشتن یک نفر مثل این می‌مونه که آدم به

یه خونه اسباب‌کشی کنه! اولش آدم عاشقِ

همه "چیزهای جدید" می‌شـه و هر روز صبح از

چیزهای جدیدی شگفت‌زده می‌شه که یک‌هو مال

خودش شده‌اند! و مدام می‌ترسه یکی بیاد

تو خونه و بهش بگه کـه یه اشتباهِ بزرگ کرده! و

اصلا نمی‌تونسته پیش‌بینی کنه کـه یه روز خونـه

به این قشنگی داشته‌باشه! اما بعد از چند

سال نمای خونه خراب می‌شه، چوب‌هاش در هر

گوشه و کنـار ترَک می‌خورن و آدم کم‌کم عـاشقِ

خرابی‌های خونه می‌شه...! آدم از همه 

"سوراخ و سنبه ‌ها و چم و خم‌هایش" خبر داره

آدم می‌دونه‌وقتی هوا سرد می‌شه‌باید چیکار کنه

که کلید توی قفل گیر نکنه! کدوم قطعه‌های

کفپوش تاب ‌می‌خوره، وقتی پا رویشان می‌گذاره

چجور باید در کمد لباس را باز کنه ‌که صدا نده

و همه اینا رازهایی هستند که دقیقا

باعث میشه حس‌کنی توی "خونه خودت" هستی


  

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۰۷
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۰۷ ب.ظ

طوفان اردیبهشتی من...

هر که زاییده می‌داند که هنگام درد باید تلاش کنی و هنگام آسودگی باید نفس عمیق بکشی!

بعد هم باید بدانی بیشتر شدن درد علامت خوبی است و گرنه خودت را می‌بازی وقتی هی فاصله درد کمتر می‌شود؛ 

باید بدانی که وقتی فرصت نفسهای عمیق هی کمتر و کمتر شد و تلاشها به هم پیوستند همه تن درد می‌شوی و می‌زایی! 

طوفان اول اردیبهشت که آمد فهمیدم باید بزایمش! تصمیم گرفتم هر روز هر روز بنویسم و در فاصله بینابینش نفس بکشم نفسهای عمیق!

گیرم که مولوی گفته باشد که از خودی در بیخودی گریختن، گاهی با مستی است و گاهی با مشغله؛ گیرم که بشود این مدل کارکردن و نوشتن را چید توی یک قفسه با مستی و تخدیر! 

اصلاً انتخابی مگر هست وقتی آبستن باشی؟ 

دو روز گذشته درد بود و تلاش نبود! نفس عمیق هم کاری از پیش نبرد! 

هر چه کشیدم نوش جانم اما امروز سهم دو روز گذشته را هم به قول مرشد قبیله‌ی "هر روز نویس" ها شاهین خان کلانتری،‌ در سپهر اینترنت هوا خواهم کرد! این خط این هم نشان!




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۰۷
نجمه عزیزی
شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۳۷ ب.ظ

شعری کوششی

گفت بیا بریم پارک! اول شعر میگیم بعد آب هویج بستنی می‌خوریم برای جایزه! یک ترانه نصفه کاره داشتم که پیش نمی‌رفت. نشستیم روی یک نیمکت و تلاش کردیم که جداجدا شعرهای نیمه‌کاره‌مان را کامل کنیم. در وادی شعر خیلی توی سر کوششی ها زده‌اند و از موهبت جوشش زیاد سخن‌گفته‌اند اما کوشش دیروز برای رسیدن به این ترانه را دوست داشتم؛ همینطور خود ترانه را... قلبم سبک شد:

 

 

آئینه رو پاک کردم

لحن صداش تیزتر شد

رو صورت صاف و پاکش

چشمای پاییز تر شد

 

تو اون زن پابه ماهی

دائم کنار خودش بود

می‌بافت موهاشو هر صبح

چشم‌انتظار خودش بود

 

هر صبح همراه خورشید

رد می‌شد از عمق خوابش

هر شب دوتا قرص ماهو

می‌نداخت تو ظرف آبش 

 

یک شب که مهتابو بو کرد

آبستن آسمون شد

چشما و دستاشو بستو

چشما و دستاش جوون شد 

 

سُر خورد از روزن نور

تاریکی دردو نوشید

زایید صبحش ستاره

رو دامن سرخ خورشید 

 

آئینه رو برد بیرون

گل کرد تو قلب باغش

خورشید و ماه و ستاره

آئینه شد چلچراغش

 

این بار تو آینه اون زن

همرزم سخت خودش بود

مثل یه سیب رسیده 

زیر درخت خودش بود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۳۷
نجمه عزیزی
جمعه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۰۹ ب.ظ

خداوندا دلم یک جایی بنده!

این چند هفته کابوس زیاد دیده‌ام اما دیشب دوباره رفتم به مهمانی یک خواب رنگی! 

خواب خانه "عصمت آب انباری"!

این خانه هم مثل خانه ننه سکین، 50 60 سال پیش ساخته شده ( پهلوی دوم) به خانه ننه نزدیک است و بچه که بودم زیاد می‌رفتم آنجا.

 خانه‌ای است وسیع ساده و بعد 60 سال هنوز نیمه کاره؛‌ اما زنده و زنده‌ساز. حوض گردی در میانه با ماهی‌های قرمز و تلمبه‌ای که بارها در بچگی برای راه‌انداختنش تلاش بی‌ثمر کرده‌ام. چهار باغچه‌ در چهار طرف دارد که گلها و درختهایش را از همان دوره نگه داشته و پاس می‌دارد. عاشق آن رز صورتی معطر باغچه اولی هستم که قطر تنه‌اش اندازه درخت شده دیگر!

مهمانخانه‌های گردن‌کشیده دوره پهلوی را دوست ندارم انگار نماد شروع لوس و بی‌مزه‌شدن زندگی‌ها و خانه‌ها هستند؛‌ ازاینرو در خوابم سمت مهمانخانه، تالاری شگفت‌انگیز و زیبا به وجود آمده‌بود، وسیع، بلند و اسرارآمیز -از قاجار هم حتی قدیمی‌تر حتی از صفویه، چیزی شبیه تالار خانه آقازاده ابرکوه...

همانطور مدهوش، با فک گشوده و دل بی‌قرار نگاهش میکردم و کسی مثلا فرض کن یک مهندس مجری بی‌ذوق، صدایش از یک جایی میامد که: آنقدر بلند هست که بتوانیم دو طبقه‌اش کنیم،‌ بالا پذیرایی و پایین آشپزخانه و در حالی‌که نمی‌خواستم گرد و خاک بحث بنشیند روی تالارقشنگمان در دلم جوابش می‌دادم که: عمراٌ! بگذارم دست بهش بزنی! همه وسعت و ارتفاعش را می‌خواهم تا بنشینم و تکیه دهم و غرق شوم در افسون این حوض و باغچه دلبر.

 با یار و بچه‌ها چرخ می‌زدیم و برنامه می‌ریختیم برای اتاقهایش اما پای دلم بدجور گیر کرده بود توی تالار؛‌ آنقدر که صبح آه کشیدم وقتی بیدار شدم.     

***

پی نوشت: 

باران صدادار اردیبهشتی داشت میامد وگرنه تا شب آه می‌کشیدم چه بسا!




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۰۹
نجمه عزیزی
پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۳۰ ب.ظ

شعر با دغدغه بدون وسوسه

نمی‌شد دانش‌آموز شاعر دهه هفتادی باشی و شعر ولایی نگویی. یعنی احتمالش خیلی کم بود که در مقابل موضوعی که بک گراند ذهنی خانوادگی مثبت داشتی نسبت به آن و کلی پاداش و بازخورد پیدا و پنهان مثبت برایت می‌آورد وسوسه نشوی. من هم استثنا نبودم اما حتی در اوج زهد وتقوای نوجوانی، هیچگاه نتوانستم برای مقوله ذکر مصیبت افرادی در دل تاریخ معنایی بیابم. بنابراین شعرهای ولاییم روایی بود و مشاهده‌ای و ردی از مصیبت اگر داشت مربوط به ساکنان معمولی و زنده لحظه حال بود. 

اما این شعر فرق داشت. آن را به وسوسه‌ای نگفتم. چیزی شبیه درد در جانم پیچیده بود و در یک روز بهاری از روزهای زیبا و پرشور بیست و دو‌سالگی در حالیکه برادر کوچکم در آغوشم بود آنقدر دور حیاط خانه پدری چرخیدم تا ذرات مغزم در این غزل مثنوی به سماع درآمد:


به ناکجا دری ز خود گشودی 

غزل‌ترین نگفته را سرودی

بریدی از تمامی تبارت

گذشتی از جوان و شیرخوارت

چو رد شد از نبود و بود پایت

به دامنش رسید دستهایت

عطش شدی که آب پا بگیرد

شدی شهید تا عطش بمیرد

کنون ببین دوباره خشکسالی

دوباره دستهای سرد و خالی

دوباره خیل تشنگان پرپر

دوباره چشمه در حصار خنجر

دوباره حیله و حجاب و نیرنگ 

دوباره تشنگی، سراب،‌ باور

به روی دست می‌تپد دوباه

گلوی پاره پاره کبوتر

دوباره حمله حریص شمشیر

دوباره دست خالی برادر

بیا ببین چقدر بی‌قراریم

ببین برای خویش سوگواریم

ببین که امتت شکسته بالش

و قد کشیده حیرت سوالش

عطش شکسته خنده لبش را

به چشمه متصل کن این عطش را

به چشمه همیشه سبز جاری

همان که در جبین خسته داری

در این کویر بیکران باور

سرود آب و آسمان بیاور

***

وقتی یکی دو روز بعد برای شب شعر عاشورایی دانشگاه شریف (بهار 77 بود انگار)، دعوت شدم با سرخوشی و بدون عذاب وجدان رفتم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۳۰
نجمه عزیزی
چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۵۴ ق.ظ

آشپزی که آش نبود



به معنای متداودل کلمه کدبانو نیستم اما آش پختن را خیلی دوست دارم. این که همه چیز را بریزی توی دیگ و شعله کم‌جان برفروزی و بسپاریش دست زمان تا خرد خرد بپزد و مزه‌ها در هم‌آمیزند برایم مثل یک آیین زیباست. آش از آن غذاهاست که سمبل وحدت است در کثرت! درهم‌تنیدگی یک عالمه جزئ که تشکیل کلی واحد داده‌اند!

اما با این صورت گرد و گیس بافته و دامن چین‌چین نمیدانم چرا محتوای وجودم شبیه آش نیست! آنچه هست بیشتر شکل یک بشقاب غذای غربی است که در آن نخود و هویج و سیب‌زمینی با ادب و احترام کنار هم نشسته‌اند و کاری به کار هم ندارند.

گاهی از این‌همه تنوع و تکثر یکی نشده و بی‌دعوا پیش هم نشسته در وجودم حیرت می‌کنم.

***

دیروز بانویی خردمند و کهن بودم که دنیا را بغل کرده‌بود و مثل گهواره‌ای در آغوشش تکان می‌داد و مادر همه کس و همه چیز بودن خون بود در رگهایش! بانو به آخرین چیزی که فکر می‌کرد دیده‌شدن بود.

 اما توی کتابفروشی وقتی فروشنده با خوشحالی گفت:‌ شما خانم عزیزی هستید؟‌ و به کتاب اشاره کرد. بعد به همکارش معرفی کرد و راجع به پرفروش بودن کار حرف زد. در همان لحظه، بانو بی اعتراض و دامن‌کشان صحنه را ترک کرد. بعد دختربچه سه‌ساله جویای نام و تحسین، ذوقمرگ شد و جیغ مسکوتی از خوشحالی کشید. دلش خواست که جلوی تک‌تک عابرین پیاده‌رو را بگیرد و بگوید: هی! من منم! 

دقایقی بعد بانو برگشت. دخترک هم هی رفت و هی آمد!‌ گاهی نوجوانشان را میفرستند گاهی پیرمردشان را گاهی هم با نظم و ترتیب می‌نشینند دور هم و خوشند به گفتگو،‌ اما یکی نیستند قاطی نمی‌شوند و هرچه هستند آش نیستند!

زینب جان راست گفتی خارجی هستیم ما!

 





۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۵۴
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۴۰ ب.ظ

استراتژی محتوا و نون خونه‌پزی!

خانه ننه سکین، خانه‌ای است قدیمی که حدود شصت سال قدمت دارد، خاطرات شیرین کودکی و نوجوانی که جای خود دارد؛ اما دانشجوی سال یک معماری که بودم ماکتش را ساختم و آنقدر با معمارش (پدربزرگم) زیر و بم خانه را کاویدم و پرسیدم و نگاه کردم که روحش در من نفوذ کرد و تعلق خاطر غریبی به گوشه گوشه آن پیدا کردم. تعلقی که سالها پس از فوت ننه سکین و بابااکبر هنوز هم قلبم را می‌گزد.

دیشب خواب خانه ننه سکین را دیدم. خانه‌ای که سالهاست خیلی از خوابهایم را در آن می‌بینم! حوالی 88 که خویشاوندی آن را خرید و تریبون فرهنگیش کرد دلم هری ریخت پایین و تا مدتها خوابش را ندیدم. عمدی در کار نبود طبیعتا اما لجاجت تا ناخودآگاهم هم نفوذ کرده بود و آنقدر پیش رفته‌بود که حتی در عوض، خواب خانه مادرشوهر طرف خریدار را ( که همسایه ننه سکین هم بود) می‌دیدم! 

کم‌کم آبها بر آسیاب خشکید و دوباره برگشتم به میدان رویاها و کابوسهای سابقم. 

دیشب هم از آن شبها بود که سرم روی هیچ زمینی آرام نمی‌گرفت و دست در دست دعا و شکرگزاری یواش یواش خودم را خواب کردم... نشسته بودم روی پله کنار ننه سکین، تازه کشف کرده بودم که پشت تشکیلات موسسه فرهنگی مذکور، تنورخانه تازه‌ای ساخته‌اند مرتب و پاکیزه اما اصیل و زنده و غیر مدرن، نانهای تازه به دیوار آویخته بود و من مدهوش...کمی چشیدم، گفتم ننه! خیلی خوبه ولی معلومه که آردش سفیده! من آرد خوب سبوس دار بخرم باز نان می‌پزید؟ زحمتهایش پای خودم شما فقط مدیریت کنید! و انگار قبول کرد...مهربان بود حتی مهربانتر از قبل

***

صبحی با متمم آشتی کردم و چنگی جهیدم وسط بحث محتوا... فایل صوتی را گوش دادم و داشتم مقدماتش را می‌خواندم که یادم افتاد: عه... خواب دیشبم هم در باب محتوا بود. تعبیر شدم انگار   




***

پی‌نوشت بی‌ربط: فردا رضا امیرخانی در سالن دکتر شاهی دانشگاه یزد به نقد ر ه ش می‌نشیند.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۴۰
نجمه عزیزی
جمعه, ۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۱۶ ب.ظ

سفید و سیاه یواش، در داستان "ر ه ش" رضا امیرخانی

"ارمیا" را در چهل‌سالگی خواندم و اصلا خوشم نیامد؛ اما مطمئنم در بیست‌سالگی اگر می‌خواندم چه بسا گریه هم می‌کردم برایش؛ از قماش همان اشکها که برای "از کرخه تا راین" ریختم. "منِ او" را زودتر خوانده‌بودم، حوالی سی و آن را خیلی دوست‌داشتم، یعنی خیلی شیک و تکنیکی و "آدم حس کنه چقدر سخته این مدلی" نوشته‌شده‌بود، با اینحال جذابیتش در اوایل دهه سی همراه خیلی چیزای دیگه فروریخت رفت پی کارش.

"ر ه ش" را اما صبح دومین روز سال نو یک‌نفس خواندم و بسیار خوشم آمد. با اینحال صمیمانه امیدوارم که هر چه زودتر، چه بسا قبل از پنجاه سالگی تاریخ محتوای "ر ه ش" هم آنقدر گذشته‌باشد که دوستش نداشته‌باشم و آن را ماجرایی قدیمی قلمداد کنم، "ارمیا" و "لیا" به شدت منتشرشده‌باشند و  ر ه ش، مثل خاطره‌ای تلخ و باورنکردنی تبدیل‌شده باشد به شهر.

"ر ه ش"، همان سبک نوشتن شیک را دارد و همان بی‌قیدی و همان بازی با کلمات و عبارات و آیات و روایات! امّا این بار با مضمونی که دقیقا در اوج تأثر و آسیب‌پذیری از آن هستم:

طبیعت، شهر و بشر زیانکار

الآن حس می‌کنم باید به زمزمه‌های بخشی از ذهنم پاسخ بدهم که: به نظرم "رضا امیرخانی"، هرچه که هست خودش هست. از قضا این "خودش" یک وقتهایی خیلی با مقاصد سیستم جور بوده و یک سکوی پرش ساخته برایش و گُل‌کرده اما نمی‌توانم یا شاید دوست‌ندارم باور‌کنم که قلم‌به‌مزد باشد. امیرخانی در خودش و با خودش نگاه‌کرده و شاهد بوده و پیش‌آمده و در این مسیر هرچه دیده و فهمیده تعریف کرده‌است.

دردی که امروز از حال خراب شهر از هم گسسته و وارونه می‌کشد، بر جان و دل من هم هست از قضا و باعث می‌شود خیلی ارتباط برقرارکنم با سطرسطر این نوشته‌اش.

شخصیتهای "ر ه ش" خیلی واقعی‌تر و خاکستری‌تر از قبلیها هستند. نه "لیا" سرتاپا پاکیزگی و صفاست، نه "علا"، جور ناجوری که هیچ کجا ردّی از خوبیش نبینی. البته "ایلیا" را اگر دست و پای بلوری بچه‌هایم را ندیده‌بودم شاید باور نمی‌کردم و نمی‌پذیرفتم که بچه پنج ساله این همه شعر و استعاره بفهمد و بسازد امّا خب دیده‌بودم دیگر!

کارهای عجیب و غریب "ارمیا"ی این قصه هماهنگ آرمانهای آش و لاش‌شده‌ و خستۀ این روزهای خودم هست که ناامیدانه بر بالینشان پرستارم ، دست و پازدن "لیا" برای زندگی برای زن‌بودن و برای بهترشدن حال خانه و شهرش را از درون حس می‌کنم و حال خوش ایلیا را در صحنه پایانی داستان ...آخ اگه بارون بزنه!









۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۱۶
نجمه عزیزی