گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۵۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۴ ب.ظ

اهل خانه




 

چه ساده بود، بودنم، اگر ندیده بودمت...

چه ساده آن دم نخست نشستم و سرودمت

قلم زدم قلم زدم به واژه واژه خودم

و پیش روی دفترم گشودمت گشودمت

نمیبرم زخاطر آن دقایق لطیف را 

که سخت چشمه میشدی و سخت تشنه بودمت

به عرش میکشاندیم به فرش مینشاندیم

به فرش مینشستم و به عرش مینمودمت

نمیروم نمیرهی به طعنه میهمان مخوان

مرا که اهل خانه ام مرا که دل ربودمت

 

 

 

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در یکشنبه ۱ تیر۱۳۹۳ساعت ۱۹:۳۳ بعد از ظهر توسط سایه |
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۴
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۳ ب.ظ

خانه رسولیان1


مقاله ای که حالا تبدیل شده به رابطه عشق و معماری و به بررسی حضور انرژی های مونث و مذکر در فضای معماری میپردازد دوران جنینیش را با نوشته ای به این سیاق شروع کرد. همیشه همه چیز زندگی را به هم ربط میدهم ولی از وقتی دانشجوی معماری شدم این مرض به شکلی حاد و غیر قابل درمان و البته مزمن جهش یافته است . و من این مرض  مقاوم  به درمان حاد مزمن را به صدهزار سلامت معاوضه نخواهم کرد. چرا که از وقتی یاد گرفتم عینک های مختلفم را بردارم و با چشم غیر مسلح زندگی را نگاه کنم همه چیز در پیوندی غیرقابل گسست با هم و با من به چشمم امد...

 

 

آموزش معماری را د رخانه ای سنتی تحصیل کردم .

حضور در چنان فضایی

در میان افرادی که هر یک به نوعی

خواسته یا نا خواستهسطحی یا عمیق،هشیارانه یا مبهم،

شیفته آن خانه بودند,

به رغم آنکه خود نیز یکی از آنها بودم

برایم به نوعی واکنش برانگیز بود

 از این رهگذر بود که خواستم

واحدی بیمقدار در میان کرورها ستایشگر و دلباخته نباشم .

خواستم آن خانه را لمس کنم,

 بفهمم,

 خواستم آن را درک کنم و به آن برسم

خواستم شهامت آن را بیابم

که به جای « چقدر زیبایی» بگویم چقدر « می خواهمت». 

در گذر از جاده های تاریک روشن پایان نامه,

 بارها و بارها خواب و بیدار به آن خانه پناه بردم،

که مهربان بود و راهم می داد ...

در سکوتش ساکن شدم

تا نگفته‌هایش را بشنوم

و مرا سپرد به انتظاری وسیع ، خاموش و تپنده،

چنانکه جنین در درون مادر ...  

روزها گذشت

و یک روز

چیزی در دلم طلوع کرد,  

حقیقی و گرم و راستین.

 نفهمیدم چرا و چطور,

 اما آنچه حس کردم,

خیال و وهم نبود

اگر چه در دستهایم نمی گنجید

و «  بود »

اگر چه پیش از آن « نبود».

دلم

دیواری عظیم برگرد خویش کشید,

دیواری که پرتاب هیچ سنگی به بلندای آن نمی رسید

دلم حیاتی یافت در دل خود,

در اندرون خود

و پنجره های بیشماری بر آن باز کرد ...

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: معمارانه های من
+ نوشته شده در یکشنبه ۱ تیر۱۳۹۳ساعت ۸:۵۶ قبل از ظهر توسط سایه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۳
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ب.ظ

من و شریعتی



یه وقتایی خیلی کلاس داشت

اما حالا ظاهرا بی کلاسی شده 

حرف زدن از شریعتی...

به هر حال که امروز نگاهم به تقویم افتاد

و یادم اومد که تو ایام  نوجوانی

چقدر در چنین روزی همه جا دنبال نشانه هاش میگشتم

قبل از خاتمی جزئ مناطق ممنوعه بود

و برای روح سرکش نوجوان من

جاذبه ای ویژه داشت

 

این مطلبم که یادی از او کرده بود را از آرشیو آوردم...

عاشورای یکی دو سال پیش نوشتم

 

بچه که بودم میرفتم روضه..قاطی بقیه..میدیدم  میشنیدم میخوردم..بزرگتر که شدم حس کردم یه جاهایی از کار میلنگد..نه رفتن به دلم مینشست نه نرفتن..شریعتی سر رسید و حرفهایی زد که انگار خود خود خودش بود.روح عصیانگر نوجوان مرا به آتش میکشید جمله هاش:..در این مکتب انسان تنها نیز مسئول است و هر کس بیشتر آگاه است بیشتر مسئول ...ای خونی که از آن گوشه صحرا میجوشی ومیخروشی..ایمان ما ملت ما تاریخ فردای ما کالبد زمان ما به تو وخون تو محتاج است..

بچه انقلاب بودم و آخر خلافم "گل صدبرگ"شهرام ناظری و "نوا"ی شجریان..دل و دلدار و خواب وبیداریم هم دکترشریعتی..کسی که مذهب رو به زوالم را لب دره فنا نجات داده بود...

 

..میرفتم مراسما..اما دفترچه به دست..نقد مینوشتم و تحلیل و..کمابیش این احوالات و به تبع آن خشم درونی و گاه بیرونی ادامه داشت و ...روزگار چرخید وچرخید تا رسیدم به مرز تاریخی مهر ۷۳ و ورود به دانشگاه...دانشکده معماری یه جور زیر پوستی و ظریف و نامرئیی فیتیله اشراق را کشید بالا..استهزائ پای چوبین استدلال و منطق و از این جور چیزا شروع شد ..برای من همیشه همینطوره وقتی زیادی توی یه خط پیش میرم آونگ حیات تصمیم میگیره برگرده و تا نهایت آنسوی طیف را در معرض تجربه ام بگذارد توی اون دوره هر چه که به نحوی به سنت و آیین بر میگشت رفت لای زرورق تقدس و احترام وهاله نور(!)..آغوش تسلیم و ولو شدن و شور وحال، خیلی خواب کننده تر و گرمتر و امنتر بود از عصیان وشک وجستجو...دفترچه را زمین گذاشته بودم ومیرفتم به نیت حال خوش و ....گردونه باز چرخید و چرخید و تاریخ اونجوری رقم خورد که دیگه برای درک خیلی چیزا گریز به تاریخ نیاز نبود...دیدم کالبد زمان ما اینهمه سال از خون این مراسما نوشیده وزنده نشده.. دیدم در چهره خیلی از ماها اگر بنگرند کسانی را به یاد میاورند که از نیمه راه برگشته اند..دیدم دیگه هیچ رقمه پای رفتن ندارم ..دروغ چرا گفتنش برای کسی که در بافت تاریخی واجتماعی و خانوادگی من زندگی کرده باشد اصلا آسون نیست اما توی این یکی دو سال صدای روضه رسما میره رو اعصابم..مثل یه آلرژی ناجور و تا میشه از شنیدن دورادورش هم حذر میکنم..

 

تلخه و سخته که از خودت و از قومت عاصی باشی ..مدتیست که دارم به طور جدی به بخشیدن ملت کوفه فکر میکنم سعی میکنم درکشون کنم بفهممشون و ببخشمشون..امسال کمی هم جواب داد:تماشای مردم روز عاشورا آسانتر شده بود..مردمی که تابوت عشق و زندگی و تنوع وتفریح و معنویت و آئین وهمدلی وهمصدایی بر باد رفته یشان را با "یاحسین" از زمین بلند کرده به دوش میکشیدند...

 

 

 

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۹ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۶:۲۱ بعد از ظهر توسط سایه | آرشیو نظرات
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۲
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ب.ظ

چشمه...


این شعر ادامه ی این شعره 

و حدودا چهار سال بعدش سروده شده

 

دیروزها اینجا کسی جنجال میکرد

دستان سرد و خسته مان را بال میکرد

خورشید را رندانه میدزدید از ابر

آن را به فرزندان شب ارسال میکرد 

تا رد شویم از خالص و ناخالص خویش

هرچه نبود و بود را غربال میکرد

انگشتهامان را برای رویشی ناب

میبرد و در خاک تلاطم چال میکرد

با چشمه سار چشمهای بی دریغش

از غنچه های تشنه استقبال میکرد

دیروزها آری ولی امروز ای کاش 

فکری به حال میوه های کال میکرد...



 

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۹ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۵:۵۸ بعد از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۱
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۰ ب.ظ

با دکتر وزیری

 

این شعر مال سال 77 است که با دکتر وزیری نازنین طراحی معماری 5 داشتم تحت تاثیر عرفان ناب و خدافهمی لامذهبانه و تندش نوشتم ..با تشکر از صدیقه عزیز که این همه سال در حافظه اش برایم نگهش داشته بود و بد عهدی مرا سر تقدیم مژدگانی میبخشد

 

 تویی آن باغبان که با نفست

آسمان را ستاره میکاری

رعد را پاره پاره میبری

ابر را دانه دانه میباری

 

شرح تصویری از تبسم توست

گل اگر صبحدم شکوفا شد

صبح اگر در دل سحر گل کرد

روی پیشانی تو پیدا شد

 

تو به دریای خسته فرمودی

واکند رو به رود آغوشش

رود اگر بیقرار گم شدن است

 تو سخن گفته ای در  گوشش

 

تو به لبهای خشک من گفتی

از لب چشمه آب بردارد

نرگس تشنه را تو فرمودی

کز دو چشمت شراب بردارد

 

با توام ای شبیه با همگان

 با توام ای سوای از همه چیز

با توام ای عزیز خوب بزرگ

با توام ای بزرگ خوب عزیز

 

بی دلم بیقرار دیدارم

مانده در عمق چاه بیخبری

بگذر از سخت جانی دل من

تو قسم خورده ای که دل ببری!

 


 

توضیح: متاسفانه اعراب گزاری در ورد را بلد نیستم

در این مصرع کلمه در با کسره باید خونده بشه:تو سخن گفته ای در  گوشش

 

 

 



+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۸ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۰:۳۱ 
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۰
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ب.ظ

شعری برای بابای بچه هام

 

خوابم پر از کابوس بیداری

بیداریم، تصویر تکراری

شوق شکفتن زیر بارانها

 در لحظه لحظه لحظه ام جاری

رد میشوی با زورق رویا

میبینمت در برق بیداری

من از لبانت نور مینوشم

تو از نگاهم گرم میباری

هشدار شمع بی شکیبت را 

پیش عبور باد نگذاری....

 

 



+ نوشته شده در سه شنبه ۲۷ خرداد۱۳۹۳ساعت ۲:۱۹ 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۹
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۲ ب.ظ

رباعی



باران حضور بود و سرشاری بود

از چشم ترم مثل غزل جاری بود

سر وقت کرانه خودم برد مرا

آری قدح آینه کرداری بود

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۵ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۷:۴ بعد از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۲
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۰ ب.ظ

زایمان...



14 سال پیش 

توی اون شب قشنگ زمستونی

شگفت ترین تجربه زندگیم را گذراندم

با همه رگ و پی و مفصل و احساسم

دخترم را زاییدم...

درد زاییدن عجیب ترین شدیدترین و رازآلودترین

دردیست که چشیده ام

مامای مهربان میگفت:

وقتی درد داری تلاش کن

وقتی نداری نفس بکش...

در اولین فرصتی که دستم به دفترم رسید

توی اون نوشتم: دردی بود بی درمان 

دردی که بهبود آن تنها در افزایش آن بود

و در کم شدن فاصله های فراغت...

ای جان من به فدای اون لحظه ای که به نهایت

در درد گم شدم

و صدای گریه سارایم را شنیدم

***

این روزها هم

مدام در حال تلاشم و نفس عمیق

و می زایم ...

اما فرقش اینست که وقتی بچه ای را میزایی

مدام در حال تولد است

پروردن ادامه زاییدن است

اما وقتی شعری میگویی

نمیدانی چه کارش کنی

یک خلا دردناک در وجودت حس میکنی

که جز با سرودنی دیگر پر نمیشود

انگار میفتی توی یه دور...دوری که باطل نیست

اما نمیدونی تو رو به کجا میبره

***

دیگه این که تو این چند هفته که طبق برنامه ای معنوی میخواستم موهبت سایه ام را بیابم و بفهمم کدام جنبه های وجودم را دوست ندارم دوباره برگشتم سراغ سایه ..برگشتم تا بفهمم این همه اشتیاق به تحسین که سالهاست در وجودم زبانه میکشد چه موهبتی دارد اشتیاقی که پر است از سر افکندگی از حس ناتمامی و بی کفایتی 

چشم دوختم توی چشمهای سایه ام و ازش پرسیدم از من چه میخواهی حرف حسابت چیه؟ به لطف شما خوانندگان عزیز وبلاگم دانستم که آن چه انگیزه بخش من در تجلی شور و عشق درونم هست نه نیاز به داشتن مخاطب و تحسین که نیاز به فهمیده شدن است..فهمیدم وقتی فهمیده میشوم دیگر معتاد آب شور تحسین نیستم آبی که سیراب نمیکند و تشنگی افزون است...به لطف خوانندگان عزیزی که ندارم دانستم کشف لذت فهمیده شدن موهبت سایه ام هست  

این لذت اختیارم ربوده و در انزوای این دکه بی رهگذر سرشارم کرده از درد بی درمان و شگفت انگیز سرودن

+ نوشته شده در یکشنبه ۲۵ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۴:۳۷ بعد از ظهر توسط سایه |


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۰
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ب.ظ

شعر وصل...



 

چشمت میان پنجره پیدا شد

پلکی زدی و چشم جهان واشد

لب باز کرد دفتر دستانم.....

با این مداد خسته هماوا شد

خاک کویر تشنه به وجد آمد

با سر به سمت سینه دریا شد

دریا به سمت خاک قدم برداشت

با هرچه موج و اوج در او جا شد

گفتم که من..که تو..من وتو گم شد

دنیا تهی ز هرچه بجز ما شد

هرگز مباد هیچ خبر کس را

زان لحظه شگفت که ما را شد...



برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۵ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۲:۰ بعد از ظهر توسط سایه



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۸
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ب.ظ

همایش 93/3/3



اون روز که همایش فارغ التحصیلا بود

این رباعی مثل یک مستند جوشید....

چقدر موقع خوندن صدای بال دکتر وزیری را میشنیدم

خدا رحمتش کنه..

 

باز آمده اند عاشقانت به برت

باز آمده یک کرور دختر پسرت

از کوچه تو گذشتم و دانستم

سر میشکند هنوز دیوار و درت....


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در شنبه ۲۴ خرداد۱۳۹۳ساعت ۲۳:۵۸ بعد از ظهر توسط سایه 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۵
نجمه عزیزی